تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 13 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 13

حقته چرا اذیتم می کنی؟
این حرفو با جیغ گفتم که دوباره دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
- ای بابا جقدر داد می زنی.. آبرومو بردی...
دستشو کنار زدم و با لحنی طلبکارانه گفتم:
- اصلا تو این جا چه کار می کنی؟
بهم نزدیک تر شد و گفت:
- تا اون جایی که یادمه این خونه ماله بابامه... این طور نیست؟
اخم کردم و عقب تر رفتم.. اونم همین طور اومد جلو... با صدای چیزی دو تامون پریدیم...
صدا، صدای یه چوب بود که انگار زیر پای یه نفر شکسته شد... قدم های اون نفر نزدیک تر شدن و یه دفعه صدای داد علیرضا اون جا رو پر کرد:
- چه غلطی می کنی؟
با ترس به علیرضا که حالا نزدیک تر شده بود نگاه کردم که شهاب گفت:
- یگانه رو پیدا کردم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه گم شده بودم؟
علیرضا نگاه خطرناکی بهم انداخت و گفت:
- کدوم گوری در رفتی؟ نمی گی نگران میشیم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- فکر کردید گم شدم؟ بابا این خونه بزرگه ولی نه در این حد..
علیرضا دستمو گرفت و کشید.. نگاهی به شهاب انداخت که من جای شهاب نزدیک بود خودمو خیس کنم.. بعدشم با همون اخمش راهشو گرفت و منو با خودش می کشید...
دستمو از دستش در آوردم و گفتم:
- چت شده علی؟
برگشت به سمتمو گفت:
- این یارو داشت چه کار می کرد؟
لبخندی زدم... دوباره غیرتی شده بود:
- هیچی.. مگه باید چه کار کنه؟
- چرا توی اون تاریکی ایستاده بودید؟
- من حوصلم سر رفته بود و اومدم بیرون که شما فکر کردید گم شدم
دنبال این حرف خندیدم و بعد ادامه دادم:
- شهابم اومد پیدام کرد.. همین..
- هه هه.. نخند ببینم.. نبینم دیگه با این بچه قرتی بگو بخند کنی..
- علیرضا چت شده امشب؟
دستمو گرفت و گفت:
- هیچی.. اما نمیزارم به این سادگی به دستت بیاره.. حالا حالا ها باید دنبالت بیفته...
لبخندی به این حالتش زدم و گفتم:
- هیسسس.. یه وقت یکی میشنوه ها... می خوای آبروم رو ببری؟
اونم دیگه چیزی نگفت....
بعد از شام منم به جمع شیوا و ارغوان پیوستم و هممون راجع به مسادل مختلف حرف می زدیم که لیلا جون گفت:
- یگانه عزیزم میشه بری چای بریزی؟کتری جوش اومده..
از جا بلند شدم و گفتم:
- چشم..
- ببخشید بلندت کردم عزیزم..
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- این حرفا چیه؟
رفتم توی آشپزخونه و لیوان ها رو توی سینی چیدم.. بعد کتری رو برداشتم تا آب جوش بریزم توی یکی از لیوان ها که.... با صدای آخم اولین کسی که پرید توی آشپزخونه شهاب بود:
- چی شدی؟
- سوختم.. سوختم..
دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- حواست کجاست دختر؟
لیلا جون و بقیه هم اومدن و لیلا جون گفت:
- خدا مرگم بده چی شده عزیزم؟
شهاب به جای من گفت:
- دستش رو با آب جوش سوزونده... یه پلاستیک یخ و پماد ضد سوختگی بیارید..
لیلا جون رفت تا یخ رو آماده کنه و در همون حال ارغوان زیر گوشم وز وز می کرد:
- عاشقی بددردیه.. ببین بیچاره رنگش پریده... این قدر زجرش نده...
منم هم خندم گرفته بود از حرفاش چون هیچ اثری از رنگ پریدگی توی صورت شهاب نبود هم اینکه عصبانی بودم که توی این موقعیت داره چرت و پرت بلغور می کنه...
توی آشپرخونه نشسته بودیم و شهاب جلوی همه داشت روی دستم پماد می مالید... راستش ته دلم از اینکه نگرانم شده بود داشت کیت کت می ساخت...
شهاب رو به جمع گفت:
- چیزی نیست.. نگران نباشید..پماد رو بزنم خوب میشه..
لیلا جون گفت:
- آره بریم.. زشته سرپا ایستادین.. بریم تو هال تو رو خدا..
با این حرف لیلا جون همه آشپرخونه رو ترک کردن...
نگاه های علیرضا هم دوباره خطرناک شده بودن اما خب جلوی جمع نمی تونست حرفی بزنه..
ارغوان هم موقع رفتن نشگونی از شونم گرفت که جیغم بلند شد...
شیوا با تعجب گفت:
- چیزی شد؟
منم بستمش به شهاب و گفتم:
- نه.. دستم می سوزه...
بالاخره این حوادث هم تمو شد و هم رفتن..
اما من این وسط تعجب کرده بودم از این که چرا شهاب اینقدر با آرامش پماد رو میزنه...
با همین فکر با کلافگی گفتم:
- تموم نشد؟
سرشو آورد بالا و با اخم گفت:
- نه.. می بینی که.. زدی دستتو داغون کردی... باید همه جاشو پماد بزنم
راست می گفت... تمام روی دستم سوخته بود.. واقعا هم خیلی بد سوخته بود..
صدای زمزمه ی شهاب رو شنیدم که گفت:
- حتما داشتی به اون مهدی جونت فکر میکردی این طور حواست پرت شده..
- فکر نکن صداتو نشنیدم آقا شهاب... خوبم شنیدم..
خودشو به اون راه زد و گفت:
- ها؟ با کی حرف می زنی؟
خندم گرفت اما برای اینکه رو دار نشه گفتم:
- گوشای خودت مخملیه...
خندید و هیچی نگفت.. منم ترجیح دادم بحث رو همون جا تمومش کنم... چهارشنبه شب بود و لیلا جون توی هول و بلای خواستگاری فردا... شهاب و آقای کیانی توی هال نشسته بودن که رفتم برای شام صداشون کنم.. همون موقع تلفن زنگ خورد...خواستم جواب بدم که لیلا جون زودتر بهش رسید و جوب داد:
- بله؟
- ...
- بله سلام.. حالتون خوبه؟
- لطف دارین...بله یگانه هم خوبه..
کنجکاو شدم جریان چیه...پس با دقت بیشتری گوش دادم:
- ای وای... حالا حالشون خوبه؟
- ....
- ایشالا که زودتر خوب بشن...
چند دقیقه ای صحبت کرد و بعد تلفن رو گذاشت....
آقای کیانی گفت:
- چیزی شده؟ کی بود؟
- مامان خواستگار یگانه.. مثل اینکه پدر پسره دیشب حالش بد شده.. بیچاره کلی معذرت خواهی کرد گفت نمیتونیم بیایم باشه یه وقت دیگه...
همه رفتیم سر میز تا شام بخوریم... فرصت رو مناسب دیدم... برای همین گفتم:
- لیلا جون راستش من زیاد با این وصلت موافق نیستم...
لیلا خانم با تعجب گفت:
- وا.. راست می گی عزیزم؟ چرا زودتر نگفتی؟
چنگال رو توی دستم تکون دادم و گفتم:
- روم نشد..
- این چیزا رو شدن نمیخواد که عزیزم... مسئله زندگیت بود... باید زودتر می گفتی..
عباس آقا مداخله کرد و گفت:
- خانم اینقدر اذیتش نکن.. حتما براش سخت بوده که چیزی نگفته...
لیلا جون گفت:
- باشه عزیزم تو نمی خواد ناراحت باشی.. خودم با مادرش صحبت میکنم...
خوشحال شدم و گفتم:
- ممنون.. اما یه چیز دیگه هم هست...
- دیگه چی شده عزیزم؟
- راجع به سفرمه....
شهاب با کنجکاوی گفت:
- کدوم سفر؟
بهش نگاهی کردم و رو به لیلا جون ادامه دادم:
- علیرضا دیشب بهم گفت که با مادربزگش صحبت کرده و قراره برم پیشش.. این طوری دیگه لازم نیس نگرانم باشید..
آقای کیانی گفت:
- عزیزم ما که نمی تونیم جلوت رو بگیریم.. این مدت خیلی اذیت شدی...فقط دانشگاه چی میشه؟
- قراره علیرضا برای نیمه ی اسفند برا بلیط بگیره.. زیاد عقب نمی مونم. کلاسا اون موقع تق و لقن...
لیلا جون گفت:
- باشه عزیزم..من نگران بودم که قراره کجا مستقر بشی که حالا خاطرم جمع شد...
لبخندی زدم و هیچی نگفتم.. خدا داشت همه ی کارام رو ردیف می کرد.. هم لغو خواستگاری هم ردیف شدن سفر.. بعد از شام شستن ظرف ها رو به عهده گرفتم..شهاب از بعد از شام به بهونه ی خستگی گم و گور شد و مثلا رفت بالا توی اتاقش که بخوابه.. منم نیم ساعتی رو پیش خانوم و آقای کیانی نشستم و بعدش رفتم بالا توی اتاقم..
******* چشمامو که باز کردم با دیدن ساعت روبرو مثل برق از جام پریدم.. ساعت دوازده و نیم بود... بعد از شستن دست و روم و مسواک زدن رفتم پایین و گفتم:
- لیلا جون کجایی؟؟
- ....
- لیلا جون؟
رفتم توی آشپزخونه که یادداشتی روی یخچال توجهم رو جلب کرد:
- یگانه عزیزم من ناهار رو میرم خونه ی یکی از دوستام.. حالش بد شد میرم مراقبش باشم... ببخشید یه دفعه ای شد.. برای ناهار اگه تونستی یه چیزی درست کن
قربانت.. لیلا
پوفی کشیدم و توی کابینت ها رو بررسی کردم تا یه چیز خوب درست کنم...
اوووم.. ساده ترین غذا..
املت...
هورا به این کشف خوشگل..
داشتم خودم رو برای این کشف قشنگم تحسین می کردم که صدای شهاب اومد:
- مامان کو؟
برگشتم و گفتم:
- اولا سلام.. ثانیا... رو یخچال رو ببینی می فهمی...
رفت و یادداشت روی یخچال رو خوند.. سرشو خاروند وگفت:
- حالا چی داری درست میکنی؟هر چی هست زیاد باشه من گرسنمه..
- املت..
داد زد:
- چی؟
برگشتم و گفتم:
- ولم پایین رو هم می شنوم..مشکل شنوایی ندارم بخدا.. گفتم که.. املت...
- مگه شامه؟ناهاره ها!
- چه فرقی داره؟ راست می گی خودت بیا درست کن...
رومو برگردوندم و مشغول خورد کردن گوجه ها شدم که بازو ها مو گرفت و چاقو از دستم افتاد.. بچم دوباره رم کرد..
- چه کار می کنی؟
دستامو پشت سرم به هم پیچ داد و گفت:
- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
- اییییییییی دستمو ول کن...کندیش...گفتم خودت بیا درست کن..
دستامو ول کرد و بلند زد زیر خنده.. باعصبانیت و جیغ و داد گفتم:
- کوفت کاری مگه مرض داری؟ دستامو داغون کردی..
- خواستم ببینم هنوز هم ازم می ترسی یا نه.. که فهمیدم نمی ترسی..
- من کی از تو ترسیدم؟
ابرویی بالا داد و گفت:
- خودت بهتر می دونی...
اینم دیوونه بودا..
- فکر کنم هنوز یکم مواد اون ته تها مونده باشه..
- نه این ماله اون نیست..
- مال چیه اون وقت؟
با لبخند مرموزی گفت:
- عاشقی...
ذوق زده شدم.. فکر کردم میخواد بگه دوستت دارم که جمله ی بعدیش تمام ذوقم رو کور کرد:
- می خوام به مامان بگم بره برام خواستگاری.. نیلو رو که می شناسی؟ برای اون.. دختر خوبی بود.. مگه نه؟
بغض کردم.. بفرما یگانه خانوم..
با صدای خفه ای گفتم:
- آره خیلی خوب بود. حالا برو کنار آقا دوماد که کلی کار دارم..
اونم دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه رفت بیرون...دلم بدجور شکسته بود..
احساس باخت تمام وجودم رو پر کرده بود..
باخت توی عشق..
باخت توی یه عشق یه طرفه... با تمام حس بدم تصمیم گرفتم یه غذای من درآوردی خوشمزه درست کنم تا چشمای این شهابو دربیارم...
اول سیب زمینی ها رو آبپز کردم و بعدش گوجه ها رو گذاشتم تا یکم بپزن..بعد با هم مخلوطشون کردم و توش چند تا تخم مرغ شکوندم... قارچ و فلفل دلمه غذامو تکمیل کرد.. وقتی که همگی با هم خوب پختن زیر گاز رو خاموش کردم و طبق عادت این چند دقت یه سالاد خوشگلم درست کردم..
غذا رو توی پیرکس کشیدم و دورش رو با حلقه های گوجه فرنگی تزیین کرده بودم..شک داشتم خوشمزه شده باشه اما ظاهرش جالب شده بود...شهاب رو صدا زدم و خودم نشستم..
- این چیه دیگه؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- غذاست...نمی خوای نخور..
نشست و گفت:
- راستش این چند وقته خیلی به دست پختت عادت کردم... می خورم ببینم چطوره..
بعد هم لبخندی زد که هم دلم آب شد هم ناراحت تر از قبل شدم.. یعنی قرار نبود این لبخندا ماله من بشه؟
هی...
- کجایی تو؟
با این حرفش به خودم اومدم و گفتم:
- چی گفتی؟
- عاشقیا... میگم خوشمزه شده...
لقمه ی اول رو که خوردم خودم هم واقعا خوشم اومد.. با وجود این که شک داشتم خوب بشه اما واقعا طعم خوبی پیدا کرده بود..
- چی فکر کردی...
چیزی نگفت... بعد از غذا سالادش هم خورد و تشکری کرد و خواست بره که گفتم:
- تو همونی نبودی که گفتی دوست ندارم؟
خندید و گفت:
- خودمونیما.. خیلی خوب بود نمیشد ازش دست کشید..
به این تعریفش لبخندی زدم که گفت:
- من میرم توی اتاقم استراحت کنم..
ظرفا رو شستم و خواستم به اتاقم برم تا کمی خودم رو سرگرم کنم..
در اتاق روکه باز کردم دیدمش که روی میز مطالعم نشسته.. با جیغ گفتم:
- این جا چه کار می کنی؟برو بیرون..
- اتاق خواهرمه.. اومدم یکم مرور خاطرات...
تازه یادم افتاد که این جا اتاق نفس بود...روی تختم نشستم که گفت:
- نفس خیلی دوست داشت یه نویسنده ی بزرگ بشه.. همه ی داستان کوتاهاشو خوندم.. از وقتی سیزده چهارده سالش بود داستان می نوشت.. ولی فقط من می دونستم.. می گفت نمی خوام کسی بفهمه.. هیچ وقت هم دلیل این پنهون کاری رو نفهمیدم... وقتی که مرد فهمیدم که سعید هم داستاناشو خونده.. نفس اونقدر دوسش داشت که این راز رو براش برملا کرد...
دلم براش می سوخت..
- تقصیر من بود.. اگه می تونستم مامان و بابا رو متقاعد کنم شاید اینطور نمی شد. نفسم خیلی بچه بود..حقش نبود..حقش نبود..
حلقه ی اشک رو توی چشماش دیدم...گفتم:
- نباید غم گذشته رو برای خودت تکرار کنی.. خیلی ها هستن که از تو بدبخت ترن..
- مثلا کی؟
منم که انگار دردودلم گرفته بود گفتم:
- خودم... تو خواهرتو از دست دادی اما من مادرو پدرم رو از دست دادم.. از بچگی که مادرم رفت دیگه هیچ کسو نداشتم.. درد من خیلی بیشتر از تو بود.. خیلی شهاب..
- خدا هر کس رو یه جور آزمایش می کنه...
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:
- خوشحالم که یه نفر اومده تا بتونه جای خالی نفس رو پر کنه.. هم برای من.. هم برای مامان و بابا.. مخصوصا مامان.. ازش شنیدم که گفت خیلی دوست داره...
دوباره گفت...
بخدا یه بار دیگه بگه مثل خواهرمی خفش میکنم!! با حرصی که سعی کردم پنهانش کنم گفتم : -باشه حالا پاشو برو بیرون کار دارم
-من که کارت ندارم ...ساکت می شینم اینجا به جون خودم قول میدم صدا ازدیوار درنیاد ولی از من بیاد!!!
نگاش کردم ...ساکت داشتم به حرفش فکر می کردم که یهویی صدای خنده ی دوتامون رفت هوا..گفتم :
-ازاین به بعد خواستی حرف بزنی با من هماهنگ کن
ریز می خندید ...گفتم :
-مرض ...پاشو برو بیرون
-ای بابا تو چیکار به من داری کارتو انجام بده
-اونوقت من اگه بخوام لباس عوض کنم باید چه غلطی بکنم ؟!
-اونم راه حل داره .من چشم می ذارم .
ازدستش کلافه شده بودم ..رفتم سرغ لباسام وهمین جور که تاشون می کردم زیر لب طوری که اون بشنوه گفتم :
-کاش یه بار دیگه این مهدی بیاد خواستگاری منوازدست تونجات بده
به ثانیه نکشید صدای دراتاقمو شنیدم ...ازترس تا سقف ازجا پریدم ..شهاب نبود...ازصدای بهم خوردن در می شد بفهمی حرصش صد برابر من بوده ...لبخند زدم ..بازی کردن باغیرت مردا خیلی باحاله منتها اگه به اندازه باشه !
*********
مسافرین محترم توجه فرمایید...پرواز شماره 121به مقصد مشهد مقدس ...
زن بدبخت هنوز حرفشو کامل نزده بود .لیلا خانم زود گفت :
-خب دیگه یگانه جون برو که الان مسافرا سوار می شن ...بدو گلم
برای بارصدم توبغلم گرفت واشک چشماشو پایین ریخت...گفتم :
-وای لیلا جون بسه توروخدا ازبس اشک ریختی پشیمون شدما...
اشکاشو پس زد :
-نه دیگه گریه نمی کنم ...برو قربونت برم دیرت میشه
سرمو تکون دادم وبا لبخند گونمو محکم ماچ زدم .رفتم سمت عباس آقا بدون این که بهش اجازه بدم حرف بزنه دستشو گرفتم وتند بوسیدم ...فوری دستشو کشید وسرمو نوازش کرد...سرمو بلند کردم .محبت واشک نگام کرد وگفت :
-شرمندم نکن دیگه ...تو به گردن من خیلی حق داری ...ازخدا می خوام انقد عمرم کافی باشه تا سرو سامون گرفتنو ببینم ...
سرشو ناراحت انداخت زیر...گفتم :
- به خاطر تمام زحمتام فقط حلالم کنین ..
بعد با خنده گفتم :
- ای بابا چرا گریه می کنین من که نمی خوام برم برنگردم ...ده بیست روز دیگه ور دلتونم ...توروخدا بذاریم خنده هاتون توذهنم بمونه...
هر دوتاشون خندیدن ...سعی می کردن اشکاشون دیگه نریزه وناراحتی نداشته باشن اما فقط سعی بود...سعی می کردن !
آقای کیانی ساکمو تحویل داده بود وخودم داشتم به سمت پله برقی ها می رفتم تا برم سوار شم ...برای بار آخر دستمو براشون تکون دادم ..با حسرت به در ورودی سالن نگاه کردم...آخرم نیومد...آخرش بهونه آورد .فقط واسه این که موقع رفتن من نباشه ...بدی کردم درحقش ؟! نکردم .پس چرا نیومد بدرقم کنه ...! براش مهم نبودم اصلا نبودم ...
سرمو چرخوندم وبه پله هایی که زیر پام بود چشم دوختم...
چه زود یک ماه گذشت ومن راهی مشهد شدم ...چه زود گذشت تموم یک ماهی که با شهاب تو سرو کله هم زدیم ...البته گفتاری ..بیشتر موقع ها کل کل ...اون می خندید من حرص می خوردم ...ولی ته تهش شیرینی تموم لحظه هایی باهاش بودم رو حس می کردم ...حتی موقعی که فهمیدم اون زده بود مهدی بدبخت رو ناکار کرده بود ...! سرش جیغ زدم و گریه کنون رفتم تواتاقم ...خوب یادمه من تو اتاقم پشت درنشسته بودم واون بیرون اتاق پشت در...من گریه می کردم اون باشوخی وخنده عذرخواهی وغلط کردم راه انداخته بود...هی می گفت یه شوهر خوشکل تربرات می خرم نترس بدبخت نمی ترشی!...اینم طریقه عذرخواهیش بود ولی تا دوساعت بعد همون جوری بس پشت دراتاقم انقد نشست تا درو روش باز کردم وبخشیدمش ...اگه تا صبح هم نمی اومدم بیرون پشت دراتاقم می نشست ...لیلا خانم وآقای کیانی تو بحثامون هیچ دخالتی نمی کردن ...اصلا به روی خودشونم نمی آوردن ...کشته مرده این احترامشون بودم !می دونستن ما با خودمون مشکل داریم همه چی رو به خودمون سپرده بودن ! شهاب تو اون یک ماه فقط چندبار رفت خونه خودش که اونم هردفعه منو هم همراه خودش می برد ...وبازم همون آش وهمون کاسه ...درگیری وناز ونازکشی رو حتما داشتیم !
ساکمو تحویل گرفتم وفکرمو ازگذشته بیرون آوردم .گذشته گذشته بود ...الان آینده مهم بود...مشهد ..نذزم..امام رضا...فقط این مهم بود...مهم نبود که ازامروز که ده اسفنده تا فروردین شهاب رو نمی بینم ...مهم نبود که لیلا خانم با غم آشکار زنگ زد خونه نیلوفراینا...نه اصلا مهم نبود که می خواستن باهم آشناشن !...براچی مهم باشه ...مهم این بود که شهاب با عشق اسم نیلوفر وصدا می زد ...مهم این بود که اون می خواست اون خوشبخت شه مهم اون بود...دل من به درک ...مهم دل اون بود!
ازپله های هواپیما بالا می رفتم وبا خودم زمزمه می کردم :
-هیچی مهم نیس ..هیچی...
**********
-الو علیرضا ...چه خبره اونجا؟
-الو الو جونم یگانه
-صدامو می شنوی چرا انقد سرو صدا میاد؟!
-آره می شنوم بگو...اومدیم جشن تولد یکی ازبچه های دانشگاه
-آهان خوش بگذره ...میگم به مامان بزرگت خبر دادی من الان توکوچشونم
-رسیدی ؟
-پ نه پ
-خب برو ته کوچه .یه درکوچولوی قهوه اییه .شیشه هاش رفلکسه ...خودم عوضش کردم
بعدم خندید..گفتم :
-زحمت کشیدی ...بگم سلام کی خانم ؟!
-بگو سلام من همون خواهرعلیرضام نازی خانم
-اوووووووووه اکی ...نازی خانم ..خوشم اومد خب دیگه من برم ...
-التماس دعا .به جا من وبچه وزنم خوش بگذرون
-چی برا خودم می مونه پس؟ ...خیلی خب برو خدافظ
-خدافظ .
به سمت در خونه ای که علیرضا گفت راه افتادم .ازبیرونش معلوم بود ازاین خونه های نقلی قدیمیه...ایستادم وساکمو کنارم گذاشتم...دستمو بردم سمت زنگ...اوووووه زنگشم بلبلیه...خندم گرفته بود چقدرخونش باحال بود این نازی خانمه !

صدای یه خانم پیر رو شنیدم ...نه خیلی پیرولی میشد ازصداش بفهمی که مامان بزرگه !
-کیه ؟!
-بازکنین خانوم جون
-ننه من پاندارم بیام اون همه راه دم در اگه کارداری همین جوری بگو
ازخنده ریسه رفته بودم پشت در...خدا نکشدت علیرضا ..مامان بزرگاتم عین خودتن !گفتم :
-من مهمونم ..نمی خواین درو روم بازکنین
-مهمون ؟! مهمون ننه ؟! برامن ..؟
جواب ندادم ..چون صدای دمپایی هایی که روی سنگ فرش ته حیاطشون کشیده میشد نشون ازاین بود که داره میاد در رو بازکنه ...بعد چند دقیقه فس فس هم در باز شد ویه مامان بزرگ با صورت گرد وموهای تقریبا سفید شده ولباسهای بامزه جلوم ظاهر شد ...باخنده گفتم:
-سلام ...من یگانه ام مهمون نمی خواین؟!
اول یه خورده نامفهوم وبا تعجب زل زد توصورتم ...انگار داشت توذهنش دنبال اسمم می گشت ...شاید یادش رفته بود ..بعد یه خورده که نگاه کرد عینک ته استکانیشو بالا ترزد وبا خنده گفت :
-آره ...آره ...یگانه ...همون که علی زور وزور می گفت خواهرمه ...! خودتی ؟!
رفتم نزدیک وتوآغوشش گرفتم یه بوس کوچولو هم زدم رو گونه سفید وچروکش ...انقده نرم بود...گفتم :
-خودمم
ازجلو در رفت کنار وباشوق وذوق گفت :
-مهمون حبیب خداس ...خوش اومدی ننه ...خوش اومدی ...بیاتو ..بیا
پامو گذاشتم داخل وپشت سرم دررو بستم ...یه حیاط که گود بود وکوچولو...وسطش یه حوض دایره ای آبی رنگ پرازآب هم وجودداشت ...دورتا دورش چهارتاگدون شمعدونی سرخ گذاشته بود وکنارش هم یه شیرآب بود...از دوسه تا پله ای که روش وایساده بودم پایین اومدم ودنبال نازی خانم راه افتادم ..دریکی از پنج تا اتاق دور تا دور حیاطشو باز کرد وگفت :
-برو توننه این جا ازاتاق توئه
با ذوق گفتم :
-وای ممنون ...
پریدم تو وهمه ی اتاق رو دید زدم ...از اون خونه های باصفا بود...!تمیز وقدیمی ...ساکمو گذاشتم کنار وروبه نازی خانم گفتم :
-دستون درد نکنه ..اتاق خوبیه ..خداکنه بازحمتام این مدت که اینجام اذیت نشین
-نه مادر این حرفارو نزن ...توبرامن با بقیه بچه هام فرقی نداری وقتی علیرضا تضمینت کرده یعنی حرف نداری ...منم تنهام ازخدامه این جا باشی
لبخند زدم ...ادامه داد:
-لباساتو عوض کن بیا یه چیز بدم بهت بخوری ...ازراه اومدی خسته ای بعدم برو حموم خستگی سفرازتنت دراد...
سرمو تکون دادم :
-چشم شما برین من میام توپیشتون
بادست درروبروی اتاقم رو نشون داد وگفت :
-اگه از اون دربیای میخوری به سالن من اونجام ...
-چشم
اون رفت ومن دررو بستم ...درکمد قدیمی رو باز کردم ولباسامویکی یکی آویز کردم .وسایلمو هم بیرون آوردم وگوشهکناراتاقم چیدم ..عکسی که ازشهاب دزدیده بودم رو ازتوساک بیرون آوردم وگذاشتم روتاقچه روبرم ...نازی خانوم بود ومن ! چه عیب داشت فوقش می گت نامزدته ؟! سرمومی نداختم وزیر ولبخند می زدم ولی هیچی نمی گفتم ..دروغ نمیگم ولی اون فکرکنه آره نامزدمه !

لباسامو عوض کردم و یه تی شرت با شلوار جین پوشیدم و چون می دونستم خودش تنهاست بدون روسری از همون دری که نشونم داده بود به سالن رفتم...اما اون جا با یه پسر جوون مواجه شدم...
قبل از این که منو ببینه به سمت اتاقم برگشتم و روسریمو سرم کردم.. ولی در تعجب بودم که این کی بود و این جا چه کار می کرد...
پاورچین پاورچین رفتم به سمت سالن که صدای نازی خانوم فضا رو پر کرد:
- بیا دخترم غریبی نکن... بیا این جا..
رفتم و زیر لب به اون پسری که نمی شناختمش و سرش رو انداخته بود پایین سلام کردم که اونم همون طور سربه زیر جوابمو داد:
- مادر این بهترین نوه ی منه... پسرخاله ی علیرضاست.. علی که سراغی ازم نمی گیره اما بابک همیشه میاد پیشم...
لبخندی زدم و کنار دست نازی جون نشستم که گفت:
- برم یه چیزیی برات بیارم بخوری... از راه رسیدی تازه..
- نه مادر نمی خواد شما پاشین... من خودم میرم یه چایی میریزم...
- قربون دستت مادر... سه تا بریز که منو بابک هم بخوریم..
چشمی گفتم و از جام پا شدم... نازی جون گفت:
- آشپزخونه ته همین راهروس....
سری تکون دادم و به سمت آشپرخونه راه افتادم... سه تا استکان از توی جاظرفی برداشتم و از توی سماور چای ریختم... از روی میز ظرف قند رو هم برداشتم و همه رو توی سینی گذاشتم...
به هال رفتم و گفتم:
- بفرمایید..
و سینی رو روی میز گذاشتم و چای خودم و نازی خانم رو برداشتم.. مال نازی خانم رو کنارش گذاشتم که گفت:
- امروز می خوا بری حرم دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی شوق دارم...
- چند ساله که نرفتی؟
- خیلی وقته... از وقتی هفت سالم بود...
با گفتن این حرف به گذشته هام رفتم.. اون موقع که مامانم زنده بود و آخرین سفری که با هم رفتیم... یادم افتاد که چقدر به بابام التماس کرد تا بیارمون مشهد... اونم مثل من نذر داشت...
بعد از خوردن چای به بهونه ی استراحت به اتاقم رفتم... روی صندلی نشستم و از پنجره به فضای روبروم خیره شدم...
همون حوض پر از آب....
همیشه خونه های این جوری رو دوست داشتم.. معماری خیلی قشنگی داشتن...
گوشیم رو برداشتم تا به لیلا جون زنگ بزنم.. با بوق سوم جواب داد:
- سلام یگانه جان خوبی؟
- سلام لیلا جون.. ممنون.. خواستم بگم من رسیدم خیالتون راحت باشه...
- قربونت برم گلم.. جای ما هم زیارت کن و فیض ببر
- چشم... به همه سلام برسونید...
- عباس آقا هم سلام می رسونه...
هه.. منظور من از همه عباس آقا بود و یه نفر دیگه.. منظور من شهاب هم بود.. اما شهاب بهم سلام نرسوند... به این فکر خودم جواب دادم:
"خب شاید خونه نباشه"
- باشه لیلا جون.. فعلا کاری ندارید؟
- نه عزیزم.. خوش بگذره خانومی... فعلا
- خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن به این فکر کردم که آقای کیانی بهم پول داد و گفت:
- دوست ندارم دخترم بره شهر غریب و دستش خالی باشه..
هر چی سعی کردم راضیش کنم که پول دارم نشد که نشد... جوابش فقط یه چیز بود:
- مگه من میزاشتم نفسم اینطوری بره مسافرت که بزارم تو بری؟؟مگه تو فرقی با نفس داری؟
با یادآوری این حرف لبخند تلخی زدم.. نفس.. همه توی اون خونه من رو نفس می دونستن... اما من نمی خواستم نفس باشم..
حداقل برای شهاب...
اولش فکر کردم شهاب فقط برای مسخره بازی اسم نیلوفر رو جلوم آورد.. اما وقتی به مامان و باباش گفت که برن خواستگاری دلم سوخت..
خیلی هم بد سوخت...
اون موقع بود که فهمیدم دنیا همیشه به کامم نیست..
اون موقع بود که فهمیدم این عشق ممنوعه..
که این عشق یه طرفه اس....
اشک روی گونم رو کنار زدم و توی یه تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم تا به حرم برم..
طاقت این جا موندن و فکر کردن رو نداشتم...
میرم تا یه بار دیگه دست به دامن خدا بشم! توی شلوغی حرم روی زمین زانو زدم و سلام کردم...اشک بود که از چشمام میومد....
دستم به ضریح خورد... لبخند تلخی میون سیل اشک صورتم رو پوشوند.... حالا که همه چیز خوب بود.. حالا که شهاب خوب شده بود... حالا که با خانوادش آشتی کرده بود.... حالا قلبم فقط و فقط یه چیز رو می خواست...
اینکه این عشق به سرانجام خوب برسه...
اما مگه می شد...
ساعت سه نیمه شب شده بود و من هنوز اون جا بودم.. یکم خلوت تر شده بود....گوشه ای نشسته بودم و اشک می ریختم.. دلم پر بود..
آخه کی می تونست بیاد پیش امام رضا و اشک نریزه؟
آخه مگه می شد قلب یه آدم عاشق اینجا محکم تر از همیشه نزنه؟
آخه مگه می شد کسی بیاد این جا و دل پرش رو خالی نکرده برگرده؟
آخه مگه می شد من اون جا باشم و از عشق شهاب گریه نکنم؟
نمی شد... دلم پر بود...
و هیچ جایی از اونجا بهتر نبود...
چادرم رو جلوتر کشیدم و به رو به روم نگاه کردم.. زنی رو دیدم که اونم مثل من داشت گریه می کرد.. صورتش مشخص نبود چون چادرش رو روی صورتش کشیده بود... اونم مثل بقیه که این جا بودن غم داشت.. مثل من.. مثل بقیه...
زیر لب زمزمه کردم:
- خدا ببین بازم اومدم.. خدا بازم دست به دامنت شدم...خدا جونم.. شرمنده ام به خدا... شرمندتم...
خدایا هر طوری امتحانم می کنی میگم نکن..
خدا می بینی چه بنده ی بدی داری؟
خدا جونم...
من شرمنده ام..
نمی دونم چی بگم..
فقط این که ببخشم.. منو عفو کن خدا. خدایا سردرگمم کردی... یعنی خودم سردرگم شدم... یعنی تکلیفم با این احساس معلوم نیست.... خدایا عفوم کن.. خدایا چی بگم تا این بنده ی خطا کارو ببخشی؟ خدا نمی تونم ببینم... خودت می دونی چی رو میگم... حس می کنی حسم رو وقتی می بینم که..هی.. نمیشه نوشت.. خدایا نمی تونم... خدایا نمی تونم ببینم عشقم داره میره پیش کسی که دوسش داره و لب باز نکنم.. خدایا نمی تونم از عشقم بگم.. شرمم میشه خدا... دوس دارم قلبم از این حس و ذهنم از این فکر خالی باشه.. خدایا تمنا می کنم... خدایا خواهش می کنم... این بنده ی خطاکارت بازم داره خواهش می کنه.. بازم دستش رو محکم بگیر.. بازم نجاتش بده.. بازم آرومش کن.. بازم کنارش باش... بازم حواست بهش باشه که یه وقت پاش نلغزه و درگیر یه حس اشتباهی نشه.. یه کاری کن درگیر یه چیزی نشم که ماله من نیست و خودم هم می دونم برام ممنوعه.. خدایا ازت تمنا می کنم نزار این حس بیشتر بشه.. می خوام به کل ریشه کن بشه...
به کل...
نزار حس کنم چیزی رو دارم که نیست... نزار خیالاتی بشم.. نزار حس کنم ماله منه.. چون ماله من نیست و اینو خودم می دونم.. اگه هست بهم ثابت کن... ازت تمنا می کنم... اون وقته که تا عمر دارم مثل همیشه ممنونم و مدیون.. اون وقته که تا عمر دارم قدر این حس نزدیکی به تو رو می دونم.. اون وقته که تا عمر دارم سعی می کنم جبران کنم.. هر چند در برابر زحمات تو.. جبران من اندک ترین چیزه..
خدایا کوچیکتم.. خیلی کوچیکم پیشت.. خدایا کمکم کن.. دستمو محکم تر از قبل بگیر....
خدایا می بینی این بندتو... کسی که وقتی مادرش مرد هم اینقدر گریه نکرد.. کسی که وقتی از خونه فرار کرد هم این قدر گریه نکرد.. خدایا همین بنده ی خطاکاری که بی هیچ فکری رفت توی خونه ی یه مرد غریبه.. خدایا همین بنده ای که تیغ رو روی رگش کشید و خواست روحی که بهش دادی رو پس بده اما تو متواضع بودی و برم گردوندی...
خدایا این حس چیه؟ خدا دارم خفه می شم.. نمی شه دلم سبک بشه؟نمیشه منم مثل بقیه عاشق بشم؟نمیشه عشقم دوستم داشته باشه؟
خدایا دلم شکسته... برای دل شکسته چی تجویز می کنی؟؟؟
**********
با صدای خانومی به خودم اومدم:
- خانم حالت خوبه؟
- ...
- حالت خوبه دخترم؟
با بی حالی سری تکون دادم که دوباره از چشمم اشک اومد...
لیوان آبی رو به لبم نزدیک کرد و گفت:
- یکم از این بخور.. رنگت پریده.. حتما فشارت افتاده... بخور دخترم...
چشمامو کمی بیشتر باز کردم و به خانم چادری روبروم خیره شدم.. دهنم رو باز کردم و کمی از اون مایع شیرین رو خوردم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:2 ] [ بنده ] [ ]