تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 17 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 17

آخیش.. بالاخره گفتم.. گفتم و خودم رو راحت کردم....
- چی.. چی گفتی یگانه؟
- اخبارو یه بار اعلام می کنن...
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو آورد بالا..
- به من نگاه کن... گفتی از خیلی قبل دوستم داشتی؟
لبخندی زدم که کشیدم توی بغلش و گفت:
- الهی قربون این خجالتات برم من... یگانه روتو ازم نگیر دیگه باشه؟ هر چیزی خواستی بگی بهم نگاه کن و بگو...باشه گلم؟ باشه عشق من؟
با شنیدن حرفاش داغ شده بودم.. زیر لب آروم گفتم:
- باشه..
- آفرین...
از آغوشش اومدم بیرون و گفتم:
- مگه خسته نیستی؟ بگیر بخواب دیگه..
- چی چیو بخواب؟ مگه میشه تو این جا باشی و من بخوابم؟
با تعجب گفتم:
- شهاب چه حرفا می زنیا.. یعنی هر وقت من باشم تو نمی خوابی؟
خندید و گفت:
- زمانایی که تو هم باهام باشی می خوابم.. ولی تنهایی....
سرشو به سمت بالا برد و گفت:
- عمرا!
سرخ شدم و گفتم:
- خیلی پرویی...
بعد شونه هاشو توی دستم گرفتم و بزور روی تخت درازش کردم..
- بخواب.. من حوصله ندارم وقتی که خوابالویی باهات برم بیرون...
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- خب تو هم بیا پیشم
بهش چشم غره رفتم و گفتم:
- نخیرم...
مثه بچه ها با اخم گفت:
- اذیتم نکن دیگه...
- نه شهاب.. یکی درو باز کنه ببینه آبروم میره..
- همه می دونن تازه عقد کردیم و نباید در اتاق رو باز کنن..
بعد حلقه ی دستشو تنگ تر کرد و به خودش فشارم داد.. همین کارش باعث شد پرت بشم روی تخت...
- دیدی تونستم؟؟؟
- شهاااااااب!!!
روی پهلو دراز کشید و منو به خودش چسبوند و گفت:
- بخواب حرف نباشه..
با مشت به کمرش زدم و گفتم:
- تلافیشو سرت درمیارم آقـــــا!!
- قربون تو و اون تلافی هات...عاشق همین تلافی هات شدم من!!!

با ذوقی وصف نشدنی چشمامو بستم و به ضربان قلبش گوش دادم..
کنار گوشم گفت:
- عاشقتم!
بعد از این حرفش سرمو کمی به بالا خم کردم و زیر چونشو نرم بوسیدم که بیشتر به خودش فشارم داد و گفت:
- فدای تو
دلم لبریز از عشق بود.. چی از این بهتر...
******
- یگانه زود باشه دیگه..
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و گفتم:
- اومدم...
از اتاق اومدم بیرون و بعد از خداحافظی با نازی خانم با سرعت کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون... به در ماشین تکیه داده بود..
با دیدنم ابرویی بالا داد و گفت:
- به.. مادمازل تشریف آوردن..
خندیدم و گفتم:
- دو دقه منتظر موندیا!
درو برام باز کرد و گفت:
- تو دهات ما به دو دقه نمی گن نیم ساعت... مال شما این طوره؟
جوابی ندادم و نشستم توی ماشین که درو بست و به سمت راننده دوید...سوار شد و گفت:
- خب.... می رسیم به انتخاب مکان..
بعد استارت زد و ادامه داد:
- کجا ببرم خانوممو؟
- اووووووم... تعریف بین الملل رو زیاد شنیدم..
- خب میریم همون جا. خوبه؟
- اوهوم..
ضبط رو روشن کرد و روی دومین تراک گذاشتش.. خودش هم همراه خواننده شروع به خوندن کرد:
آخ که دیگه دلم می گه تموم دنیای منی
ستاره های آسمونو واسه تو میارم زمین
آخ که تو تک ستاره ی شبای تیر و تارمی
آرزوهام تو مشتمه وقتی تو می گی با منی...
ای وای..
باور نمی کنم که تو رو دارم
ای وای..
نمی دونم نباشی چیه چارم..
می خوام اینو همه دنیا بدونن..
اونایی که عاشق نیستن دیوونه نن...
با عشق بهم نگاه می کرد و می خوند.. منم تمام عشقم رو با فشار دادن دستش که روی دنده بود بهش نشون می دادم...
من با تموم وجودم عاشق این مرد بودم...
با وجود این که قبلا معتاد بود یه تار موشو به صد تا دنیا نمی دم!!!!

- پیاده شو عسلم..
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم.. کنارم اومد و دستشو توی دستم گذاشت و گفت:
- بریم...
با هم توی پاساژ می چرخیدیم و درباره ی مسائل مختلف بحث می کردیم که یه دفعه ایستاد و گفت:
- یگانه اینو ببین!
به ویترین مغازه نگاهی کردم و با دیدن لباس شب مشکی که بهش اشاره کرده بود محو شدم. خیلی خوشگل بود.. واقعا...
لباس مشکی رنگ بود و بلند.. روی دامنش کمی کار شده بود و پشتش یه مقدار از جلوش بلند تر بود... یقه اش کمی باز بود و بندی...
- بیا بریم داخل..
دستمو کشید و به داخل بردم.. رو به فروشنده گفت:
- خسته نباشید..
- سلامت باشید... چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟
- این لباس مشکی پشت ویترین رو می شه ببینیم؟
فروشنده به رگال روبرو اشاره کرد و گفت:
- توی این رگاله...
به سمت رگال رفتیم و لباس رو در آوردیم.. حالا از نزدیک راحت تر می شد به زیباییش اقرار کرد... البته اگه زیبایی شامل پوشیده بودن نمی شد... چون پشت لباس هم مثل جلوش کاملا باز بود..
شهاب گفت:
- برو بپوشش می خوام توی تنت ببینم!
- شهاب! من که از این لباسا نمی پوشم.. این خیلی بازه!
اخمی کرد و گفت:
- برو دیگه! تو به این چیزاش کاری نداشته باش!
با این حرفش تعجب کردم...
یعنی شهاب با پوشیدن این لباس ها مشکلی نداشت؟
به اتاق پرو رفتم و لباس رو با بدبختی تنم کردم.. زیپ لباس پشت بود و فقط تونستم یه مقداریشو ببندم..
ناچار درو کمی باز کردم و شهاب رو صدا زدم که اومد و گفت:
- جانم؟ پوشیدی؟
- شهاب بیا زیپش رو کامل ببند..
لبخندی زد و اومد جلوتر..
زیپ رو به نرمی بالا کشید و گفت:
- بچرخ ببینم..
تازه متوجه بالای لباس شدم.. خیلی باز بود و تقریبا تمام پشت و جلو پیدا بود..
با خجالت دستمو روی سینم گذاشتم و گفتم:
- برو دیگه.. دیدیش دیگه!
- ای بابا... بزار ببینمش توی تنت... حالا که می خوام اینقدر پول بدم حداقل رضایت داشته باشم ازش!
- مگه قراره بخریمش؟
اوهومی کرد و دستمو گرفت.. با دستش چرخم داد و منم ناچار چرخی زدم.. هنوز هم کمی ازش خجالت می کشیدم...
سرشو نزدیک آورد و گفت:
- فرشته که نه... ماه هم نه... توی این لباس از خورشید هم درخشان تر شدی خوشگل من!

سرمو پایین انداختم و گفتم:
- برو دیگه.. می خوام لباسمو عوض کنم..
ازم کمی فاصله گرفت و گفت:
- چشم خانومم.. منتظرتم...
با شنیدن حرفاش، دیدن کاراش، کلا با دیدن رفتاراش لحظه به لحظه بیشتر عاشقش می شدم و بیشتر از قبل ممنون خدا بودم...
واقعا عشق ما یه معجزه بود...
لباس رو در آوردم و بعد از پوشیدم لباس های خودم از اتاق پرو خارج شدم... شهاب گفت:
- همینو می بریم آقا...
- خوشحالم که خوشتون اومده... بدید تا براتون توی جعبه بزارم..
لباس رو دادم دست فروشنده و به شهاب آروم گفتم:
- شهاب من این جور لباسا رو نمی پوشم!
اخمی کرد و گفت:
- شششش بعدا صحبت می کنیم...
کارتشو از جیبش در آورد و گفت:
- بفرمایید...
وقتی حساب کرد جعبه ی لباس رو از فروشنده گرفت و با هم رفتیم بیرون...
- چرا این لباس رو گرفتی؟
با اخم به سمتم برگشت و گفت:
- کی گفته جلوی کسی می پوشیش؟ مگه شوهرت دل نداره؟ نمیشه برای لباس خوشگل بپوشی؟
بعد هم با قهر روشو کرد اونور...دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
- قهر قهرو
- تو فکر می کنی اینقدر بی غیرتم که بزارم این لباسو جلوی کسی بپوشی؟
ابرویی بالا دادم و برای این که از دلش در بیارم گفتم:
- من غلط بکنم به آقامون بگم بی غیرت...
خندید و گفت:
- عزیزم چی احتیاج داری؟ سوغاتی گرفتی؟
- آره تقریبا همه چیز گرفتم...
کمی دیگه هم توی پاساژ گشت زدیم و بعد به رستوران رفتیم ...
بعد از خوردن غذامون رفتیم خونه که دم در به شهاب گفتم:
- تو می ری هتل دیگه؟
- حالا بریم تو فعلا...
روم نشد بگم نیا داخل چون من خجالت می کشم.. بنابراین باشه ای گفتم و بعد از این که نازی خانم درو باز کرد رفتیم داخل،
نازی خانم گفت:
- شام خوردید پسرم؟
روی صحبتش با شهاب بود برای همین من چیزی نگفتم و شهاب گفت:
- بله مادر جون.. اومدیم وسایل یگانه رو جمع کنیم که دیگه رفع زحمت کنیم..
با تعجب به شهاب نگاه کردم.. یعنی چی؟ قراره کجا بریم؟
- چرا مادر؟ خب همین جا می مونید دیگه.. کجا می خواید برید؟
رفتیم داخل و شهاب ادامه داد:
- نه دیگه خیلی این چند وقته زحمت دادیم.. امشب رو می ریم خونه ی یکی از دوستام چون خیلی اصرار کرد فردا صبح هم عازم تهرانیم...
از این که بدون مشورت با من برای خودش برنامه می ریخت حرصم گرفته بود... البته خب نمی شد جلوی نازی خانم بگم من از هیچی خبر نداشتم.. برای همین حرصم رو با مشت کردن دستم قایم کردم...
- به سلامتی مادر....
شهاب گفت:
- پس با اجازه..
بعد رو به من ادامه داد:
- برو اتاقت وسایلت رو جمع کن..
نگاه خطرناکی بهش کردم البته دور از چشم نازی خانم و بلند شدم تا به اتاقم برم که همون موقع بابک از اتاقش خارج شد و سلامی کرد... منم جوابشو دادم که رفت پیش شهاب نشست:
- سلام آقا شهاب.. خوبی؟
- سلام.. بله به لطف شما...
با بستن در اتاقم دیگه صداشون نیومد... تند تند لباسامو از کمد خارج کردم و ریختم توی چمدون... مسواک و لوازک آرایشیم هم از روی میز برداشتم و همه رو ریختم توی کیفم...
اصلا حوصله ی این که برم خونه ی غریبه رو نداشتم!

بعد از جمع کردن وسایلم جعبه ی کادوپیچ شده ای که برای نازی خانم خریده بودم رو برداشتم و با ساک و کیفم از اتاق خارج شدم.. شهاب با دیدنم بلند شد و چمدون رو از زمین برداشت..
با اجازه ای گفت و رفت بیرون تا چمدون رو توی ماشین بزاره که بابک هم همراهش رفت....
منم رفتم به سمت نازی خانم و گفتم:
- ببخشید نازی خانوم.. این مدت طولانی خیلی اذیتتون کردم.. دروغ گفتم و شما به روم نیاوردید...
دستی روی سرم کشید و گفت:
- این چه حرفیه؟ مهمون حبیب خداست... هر کاری کردم به خاطر این بود که از همون اول مهرت به دلم نشست...ایشالا یه عمر با عشق به زندیگت ادامه بدی...هیچ وقت از مردت غافل نشو... نزار ازت دل سرد بشه.. نزار حس کنه زندگیش یک نواخت شده... اگه این بلا سرت بیاد واویلا می شه.. همیشه خونت رو آباد نگه دار... همیشه مراقبش باش... تو سختی ها یارش باش و هیچ وقت بهش پشت نکن... حواست باشه که شوهرته که همیشه باهاته البته اگه خودت بخوای و کاری کنی که بمونه... وگرنه تا عمر داری تنهایی.. هر چقدر هم دورت شلوغ باشه و همدم نداشته باشی تنهایی...
خم شدم تا دستشو ببوسم که سرمو توی بغلش گرفت و گفت:
- گذشته از این حرفا، بازم بیا پیشم.. نری دیگه پشتتو نگاه نکنی.. مثل علی بی معرفت نباش!
چشمی گفتم که همون موقع شهاب و بابک اومدن داخل...
با بابک هم خداحافظی کردم و معذرت خواستم...
شهاب هم از نازی خانم تشکر کرد و بعد از حدود یه ربع که داشت نصیحتمون می کرد و قول گرفت که بیایم پیشش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
توی ماشین با عصبانیت گفتم:
- چرا برای خودت برنامه ریختی؟
برگشت به سمتم و با تعجب گفت:
- چی می گی یگانه؟
- روبروتو نگاه کن!
تعجب کرد از این که اینقدر عصبانی بودم.. روبروشو نگاه کرد و گفت:
- حالا می گی چی ناراحتت کرده؟
- چرا میخوای منو ببری جایی که هیچ کسو نمی شناسم.. نمی گی شاید من با دوستات راحت نباشم؟
دو سه ثانیه مکث کرد و بعد با خنده ی بلندی گفت:
- دیوونه! چه عصبانی میشه...
با دیدن خنده اش عصبانی تر شدم و گفتم:
- شهااااااااااااب!!!
دوباره به سمتم برگشت و گفت:
- گل من.. خانومم... کم تحمل من... خوشگلم... عمر من.. زندگیم... یگانه ی من اینو گفتم که یه وقت ناراحت نشه داریم میریم هتل!
با تعجب در حالی که کمی ناراحتیم رفع شده بود گفتم:
- مگه می خوایم بریم هتل؟
با نوک انگشت به بینیم زد و گفت:
- آره! تویی که این قدر کم طاقتی و نمیزاری برات توضیح بدم کوشولو!
رومو به سمت پنجره کردم که گفت:
- دیگه چی شده؟
بهونه ای نداشتم اما میخواستم کمی خودمو لوس کنم برای همین گفتم:
- خیلی بده که همش دروغ می گی..

خندید و گفت:
- تو هی از این عاشق بیچاره ایراد بگیر!!!
*******
چشمامو که باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام...بعد از کمی فکر کردن با دیدن اتاق یاد این افتادم که دیشب اومده بودیم هتل...
شهاب نبودش.. یه لحظه ترسیدم و فکر کردم شاید مثل این فیلما رفته باشه و با یه نامه ترکم کرده باشه... اما با دیدن شهاب که از حمام اومده بود بیرون خیالم راحت شدم و با صدای بلند زدم زیر خنده...
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- آخی من پول ندارم..
خندمو جمع کردم و با تعجب گفتم:
- برای چی؟
- برای درمان تو!! دیوونه شدی رفت.. بابا گفتیم ذوق کن که عاشقت شدم.. ولی نه اینقدر که کارت به دیوونه خونه بکشه!
بالش رو برداشتم و به سمتش پرت کردم که گرفتش و به سمتم دوید.. خواستم فرار کنم که بالش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
- بگو غلط کردم تا ولت کنم...
- ولم کن تو رو خدااااااا
- نه بگو غلط کردم!
با لجاجت گفتم:
- نمی گم...بالش رو انداخت کنار تخت و شروع کرد به قلقلک دادنم که با جیغ و داد من مواجه شد:
- ولـــ...م کـــــــــن.... شهـــ ا ااااااااب
اون می خندید و من دست و پا می زدم تا از دستش فرار کنم. بعد از حدود پنج دقیقه انگار که خودش خسته شد ولم کرد و با همون حوله ی خیسش خودشو پرت کرد روی تخت...
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- پاشو الان تخت رو خیس می کنی... بعدا جوابتو می دم!
خندید و گفت:
- عمرا.. فعلا برو صورتتو بشور که بریم صبحانه بخوریم... باید زود حرکت کنیم که زود برسیم...
*********
بعد از خوردن صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم... به حرم رفتیم.. خداحافظی با امام رضا و مشهد برام خیلی سخت بود... امام رضا عشق بهم هدیه داده بود.. یه عشق ناب... یه عشق خوب.... تا عمر دارم مدیونشم.. تا عمر دارم باید جبران کنم...
شهاب به قسمت مردونه رفت و من به قسمت زنونه...وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم.. بعد هم شروع کردم به راز و نیاز... از آقا خواستم که زندگیمون همین طور که هست بمونه.. آروم و بی دقدقه... بی هیچ ترسی.. پر از عشق...
شهاب روی گوشیم زنگ زد و گفت چون اول عیده و جاده ها شلوغ میشه باید زود بریم برای همین هم ناچار خداحافظی کردم و از بین جمعیت خودم رو کشیدم بیرون....
توی ماشین که نشستم بر حسب عادتم به فکر فرو رفتم...چشمامو بستم و راجع به دیشب فکر کردم
خوشحال بودم از این که شهاب منو به خاطر خودم خواست نه رابطه باهام.. چون خیلی واضح و صریح گفت تا شب ازدواجمون قرار نیست اتفاقی بیفته و من از این بابت ممنونش بودم چون گذاشت بهش عادت کنم و بهم احترام گذاشت و نشون داد که واقعا دوستم داره
شهاب دستشو روی دستام گذاشت و آروم گفت:
- بخواب عزیزم... راه طولانیه.. دیشب هم دیر وقت خوابیدیم...
چشمامو باز کردم و گفتم:
- کجاییم؟
- پیاده شدم یه مقدار خوراکی خریدم که توی راه گرسنه نمونیم.. نمی خوام سر راه خرید کنم یه وقت خدایی نکرده خانومم مسموم بشه!
لبخندی زدم و دوباره چشمامو بستم و گفتم:
- پس من بخوابم...
تکون های ماشین مثل گهواره باعث شدن که کم کم به خواب عمیقی برم...
با صدای وحشتناک ترمز و داد شهاب از جا پریدم..
- یگانه.......
با بهت به اطرافم نگاه کردم... تنها چیزی که قابل دیدن بود یه درخت جلوی روم بود...
به شهاب نگاه کردم... سرش روی فرمون بود و دستاش کنارش...
تازه به خودم اومدم... چی شده خداااااا
جیغ زدم:
- شهاب................

باورم نمی شد تصادف کرده باشیم .دست وپامو گم کرده بودم ...باوحشت به شهاب که افتاده روی فرمون بیهوش بود زل زده بودم .چرا جوابمو نداد...چی شد که خوردیم به درخت ؟!...خدایا من باید چه غلطی بکنم...نفس نفس می زدم ...از ماشین پیاده شدم ودور وبرمو نگاه کردم ...حتی یه ماشین هم نه ازچپ نه از راست نمی اومد...گریم گرفته بود...یعنی کسی نبود کمکم کنه...به طرف ماشین دویدم..درسمت شهاب رو باز کردم ...بادیدنش اشکام سرازیر شد...چه بلایی سرش اومده خدا...هق هقمو توگلوم فرو بردم... صندلی رو خوابوندم .دستمو گذاشتم رو سینه شهاب وهلش دادم به عقب وآروم خوابوندمش رو صندلی...زود رفتم سمت صندوق عقب درشو با صدتا زور بازکردم...بطری آب روبرداشتم وپریدم جلوی پاشین...ازتو کیفم چندتا دستمال برداشتم وروپاهام گذاشتم..اول با آب چندتا قطره بادستم پاشیدم رو صورتش ...بابغض وصدای گرفته صداش زدم :
-شهاب ...شهاب توروخدا چشماتو بازکن...
نه تکون خورد ونه حتی عکس العمل نشون داد...ازترس یخ کردم...نکنه چیزیش شده باشه ! دستمو بردم سمت بازوش وتکونش دادم :
-شهاب...شهاب ...بیدارشو دیگه...
به صورتش خیره شدم ...آروم آروم بود...حتی پلکاشوهم تکون نمی داد...اشکام جوشید ...خدایا من تواین بربیابون چه خاکی توسرم کنم ؟!...سرمو چرخوندم وازشیشه عقب ماشین جاده رو دید زدم ...پرنده که هیچی مگس هم پرنمی زد...بازم چندتا قطره آب پاشیدم رو صورتش اما اثر نداشت ...سرمو گذاشتم رو سینش و آروم آروم اشک ریختم :
-خیلی بدی شهاب...چرا اذیتم می کنی ؟! حالا من چیکار کنم تنهایی؟! تواین بیابون کیوبیارم بالا سرت؟!...خدایا چرا این جوری شد...
حس می کردم سینه شهاب بالاوپایین می ره ...اولش فکرکردم به خاطر تکون تکونای خودمه اما بعدش که آروم شدم بازم یه تکون کوچیکی خورد...سرمو ازرو سینش بالا کردم وباتعجب نگاش کردم...اشکاموازرو صورتم کنار زدم وبادقت نگاهش کردم...پلکش یه تکون کوچیک خورد...این یعنی داشت به هوش می اومد ...بطری آب رو برداشتم ودرشو بازکردم...گرفتم روی صورتش وازپالا تاپایین خالی کردم رو کلش .....
با وحشت پرید بالا ...موهاش خیس خیس بود...با داد گفت :
-اَیییییییی بابا ...چرا خیسمون کردی دیگه ؟!
با تعجب بهش چشم دوخته بودم...هی سرخیسشو تکون می داد ویقه لباسشو ازآب می چکوند...با حرص دندونامو روهم فشاردادم...این ازاول داشت سرکارم می ذاشت !!!
منه خرو بگو دوساعت براش گریه زاری کردم...دلم می خواست باکله برم توصورتش...وقتی بی توجهیشو دیدم ..تازه اذیتمم کرده بود دیگه طاقت نیوردم وبلند زدم زیر گریه...شهاب جاخورد ونگام کرد..ازماشین پیاده شدم وگریه کنون رفتم زیر همون درختی که خورده بودیم بهش نشستم...بلافاصله شهاب ازماشین پیاده شد...داشت می اومد سمتم ...گریم بند نمی اومد...خیلی از کار بی مزش دلخور بودم...درسته تصادف کرده بود...درسته اولش بی هوش بود ولی نباید وقتی به هوش می اومد خودشو به مردن بزنه که منوتامرز سکته ببره...صداشو نزدیک گوشم شنیدم:
- یگانه .....یگانه چت شد یهو؟!
سرمو چرخوندم خلاف صورتش وگذاشتم آروم اشکام بریزن..دوست داشتم ببینه دارم گریه می کنم ...دستشو گذاشت زیر چونم وسرمو برگردوند:
-ببینمت ...یگانه منو نگاه کن...
چشماشو انداختم توچشماش ...می دونستم گریه هام کار خودشو می کنه ...گفتم:
- یعنی انقد زجر دادن من برات مهمه ؟! به هوش میای بعد خودتوواسم لوس می کنی ؟!
خندش گرفته بود...با لبخند گفت :
-الهی من قربون اشکات بشم ...می خواستم ببینم اگه مردم چه جوری عزاداری می کنی !
بعدم خودش زد زیر خنده...اما بی صدا..بادیدن خنده های خوشکلش منم خندم گرفته بود ولی خودمو کنتر کردم واخم کردم...بلند شدم وبه سمت ماشین راه افتادم ...زود خودشوبهم رسوند وبازوموکشید ...گرفتم توبغلش وگفت :
-بگم غلط کردم خوبه ؟!
جوابشو ندادم ..محکم ترفشارم داد به خودش..بازوهام درد گرفت :
-آییییی...شهاب ...
دستاشوشل کرد اما ولم نکرد...گفت :
-جونم ...غلط کردم ...عشقم ..نفسم ...غلط کردم ..اخم نکن به خدا ...اصلا بیا بکش زیر گوشم ولی قهر نکن خب؟!..
سرمو بالا کردم ...با التماس نگام می کرد...گفتم :
-مجبوری این بچه بازیارودراری که آخرش بخوای منت کشی کنی ؟!
-عشقش به همینه دیگه...توناز کن من تاقیامت می خرم ...
خندیدم ...گفت:
-خنده هاتو عشق است....
-حالت خوبه ؟! پیشونیت درد نمی کنه ؟! زخم شده ها...!
-فدا سرت ...
-اِ یعنی چی فدا سرت ؟!...بیا بریم توماشین دستمال وبتادین هس بزن روش...
دستشوکشیدم و به زور بردمش سمت ماشین ...

بعد از این که زخمش رو ضدعفونی کردم گفتم:
- باز خدا رو شکر این جعبه ی کمک اولیه یه بار به درد خورد..
بدون این که جوابم رو بده گونه م رو بوسید...
دستمو توی دستش گرفت و بالا برد... آروم روی دستمو هم بوسید و گفت:
- ببخشید!
منم شوخی و کنار گذاشتم و با جدیت گفتم:
- شهاب؟ این جا کجاست؟
- یه کامیون اومد جلوم.. از ترس این که بهش نخورم زدم تو خاکی... که..
- پاشو بیا اینور بشین می ترسم تا تهران نکشیم!
من لحنم شوخ بود اما اون نگاهش مغموم شد و گفت:
- یگانه من اینقدر اذیتت کردم... تو اینقدر خوبی؟ آخه چرا؟
از ماشین پیاده شدم و بهش اشاره کردم بره اونور... وقتی که جابجا شد سوار شدم و گفتم:
- کمربندتو ببند که می خوام بزنم به کوه و کمر..
خندید و گفت:
- مسخره!
با تخسی گفتم:
- خودتی و ...!
ابروهاشو بالا داد و گفت:
- کی؟
- خودتی و خودت!
ماشینو روشن کردم و راه افتادم...
توی راه به به این فکر کردم که چقدر بی حواسم... باید بیدار می موندم و مراقبش می بودم... اما همش خواب خواب خواب... خاک تو سرت یگانه که نتونستی دو ساعت بیدار بمونی..
تا تهران شهاب کلافم کرد بس که بهم نگاه کرد...
خب درسته که با این نگاه هاش بود که دلم گرم می شد و ذوق می کردم اما موقع رانندگی باعث می شد همش حواسم پرت بشه...
می ترسیدم دوباره یه بلا ملایی سر خودمون بیارم!
تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدیم... دو سه ساعت آخر راه رو دیگه نای روندن نداشتم و با شهاب جامون رو عوض کردیم.. اه چهارده ساعت راهو عین این دیوونه ها با ماشین اومدیم... خب با هواپیما می رفتیم راحت!
البته کو گوش شنوا.. آقامون میگه این طور صفاش بیشتره
خب بگو آخه کدوم صفا؟ خستگی صفاست یا تصادف؟
- آخیش بالاخره رسیدیم!
شهاب با لحن قشنگی گفت:
- به خونه ی پدر و مادر شوهرت خوش اومدی تک عروس خاندان کیانی ها!

بدون این که زنگ بزنیم درو با کلید باز کردیم و رفتیم داخل..
وقتی شهاب ماشین رو پارک کرد اومد کنارم و خواست دستمو بگیره که نزاشتم و گفتم:
- من همین طوری هم شرمنده ی خانوادتم که بدون اجازه محرم شدیم دستتم بگیرم؟
خندید و گفت:
- از خداشونم باشه فرشته تور کرده پسرشون...
همون موقع در باز شد و لیلا خانم پرید بیرون..
به سمتم پر کشید و منو تو آغوشش گرفت:
- الهی قربون عروسم بشم من... چرا بی خبر اومدین؟
خیلی خجالت می کشیدم ازش.. بدون هیچ اجازه ای صیغه خونده بودیم و اون چه بخشنده بود...
با لحن آرومی گفتم:
- خواستیم سوپرایزتون کنیم..
آقای کیانی هم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی به سمتم اومد و پیشونیم رو بوسید..
شرمزده بهش نگاه کردم که گفت:
- با صدای ماشین شصتم خبر دار شد که اومدید... بریم داخل.. حتما خیلی خسته شدید..
نگاهم به شهاب افتاد که توی آغوش مامانش بود و داشت می خندید...
رفتیم داخل و نشستیم توی هال...
آقای کیانی با خوشحالی گفت:
- وقتی لیلا برام تعریف کرد که شهاب اومده اون جا تا ازت خواستگاری کنه نمی دونی چقدر خوشحال شدم دخترم... تمام آرزوی من و لیلا خوشبختی تو و شهاب بود که دوتاشون با هم برآورده شد.... تا الان دخترم بودی از الان به بعد هم دخترمی و هم عروسم....
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین که گفت:
- برای آخر این ماه براتون وقت عقد بگیرم؟
شهاب سریع گفت:
- دیره بابا... آخر هفته... ما که فامیلی چیزی نداریم... همین هفته عقد می کنیم و جشن می گیریم... بعدشم می ریم خونه ی منو می فروشیم و یه خونه ی دیگه می گیریم..
آقای کیانی با خنده حرفشو قطع کرد و گفت:
- چه قدر هولی پسر... باشه باشه.. باید کاراتون رو راست و ریست کنید بعد. اینقدر هول نباش..
لیلا خانم با ظرف میوه اومد و گفت:
- پسرم راست می گه.. باید هر چه زودتر کاراشون رو بکنیم و بفرستیمشون خونه خودشون... ولی نه اون خونه.. نمی خوام خاطرات بد قدیم برای عروس گلم دوباره مرور بشن.. بهترین جای تهران براش خونه می خریم...
من هیچی نمی گفتم و سرم پایین بود... لیلا جون اومد کنارم نشست و گفت:
- ببین شهاب آقا... این دختر تا قبل از این که بره اینقدر خجالتی نبود که... همش تقصیر تواِ
بالاخره منم خندیدم و سرمو گرفتم بالا که شهاب گفت:
- بله دیگه.. یادمون رفته بود قراره سوگولی مامان و بابا رو بگیریم... هییییییی خدا...
با این حرفش هممون خندیدیم...
ساعت حدودای یازده بود که شام خورده بودیم و قرار شد بریم بخوابیم.. خواستم برم توی اتاقم که یاد یه چیزی افتادم...
رو به شهاب گفتم:
- شهاب... میشه یه لحظه بیای؟
- بله چرا که نه...
رفتیم توی اتاقم که گفت:
- جانم؟ چیزی احتیاج داری؟
از توی کیفم جعبه ی کادو پیچ شده رو برداشتم و رفتم جلوی شهاب ایستادم...
با ذوق گفت:
- این چیه یگانه؟
در جعبه رو باز کردم و گردنبد رو در آوردم... آروم بهش گفتم:
- پشتتو کن...
اونم که هنوز متعجب بود برگشت و من برای گردنبد رو بستم.. همون طور که می خواستم.. با عشق.. با خوشحالی..
برگشت و دستی روی گردنبد کشید.. توی چشمام خیره شد که گفتم:
- این مال زمانی بود که فهمیدم می خوای بری خواستگاری نیلوفر...قسم خورده بودم برای این که ثابت کنم عشقم واقعیه اینو بزارم گردنت و برم برای همیشه... اما حالا...
بغضی که بر اثر خوشحالی توی گلوم نشسته بود رو قورت دادم و گفتم:
- حتی فکرشم نمی کردم شهاب...
شهاب اومد نزدیک تر و تماس لبهاش با لبام باعث قطع شدن حرفم شد...
چشمامو بسته بودم و فقط و فقط به یه چیز فکر می کردم...
من چه خوشبختم...
بعد از یکی دو دقیق ولم کرد و گفت:
- الهی بمیرم که این قدر زجرت دادم... من احمق فقط برای اذیت کردن تو نیلوفرو وارد این ماجرا کردم... فقط برای این که حرصت بدم.. همون موقع هایی که اون مواد لعنتی برام شده بود زندگی و مغزم تو تحت فرمان گرفته بود... چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم اذیت کردنت کار درستیه.. دوستت داشتم و فکر می کردم با حرص دادنت می تونم به دستت بیارم...اما اشتباه می کردم... فقط تو رو زجر می دادم.. بعد از ترکم خواستم همه چیو به بگم... تا این که نفهمیدم چرا اون روز از دهنم پرید می خوام برم خواستگاری نیلو.. نمی دونی چقدر بعدش که رفتی به خودم فحش دادم.. نمی دونی وقتی دیدم غم تو چشمای مامانم رو چقدر به خودم لعنت فرستادم.. نمی دونی فرداش با چه بدبختی از نیلوفر معذرت خواستم و گفتم همه چی تموم شده... نمی دونی بابا که فهمید چقدر دعوا کرد که دختر مردم رو بازیچه کردی.. یگانه توی یه کلام باید بگم حرفم رو.. یگانه شرمنده ام.. شرمنده که زجرت دادم.. شرمنده که غصه خوردی.. یگانه با تمام وجودم برات جبران می کنم...
اشک روی گونشو کنار زدم و گفتم:

-نمی خوام هیچ وقت.. هیچ وقت جلوی کسی جز من اشک بریزی.. تو رو با غرورت دوستدارم.. همیشه مغرور بمون... حداقل جلوی بقیه.... نمی خوام کسی حتی بیه لحظه فکر کنهتو ضعیفی...
توی آغوش کشیدم.. حس این که دارم له می شم هم حتی نتونست اون لذتشیرینی که داشتم رو نابود کنه....

-مرض بگیری ...بیا دیگه ،بدبخت سه ساعته دم در منتظرته !
برای بار دهم خودمو توآینه نگاه کردم...لباس سفید عروسی تنم بود...موهام شینیون بود ورو سرم تور وتاج بود ...باورم نمی شد ...این منم ؟! ...یگانه ؟! یگانه ی تنها؟! اون که یه روز تو خیابونا ولو بود...اون که باباش نخواستش؟!...به کجا رسیدم ؟!...کجا بودم که به این جا رسیدم ؟! ..باکی ؟! باکمک کی ؟!...زیرلب خدارو شکر کردم ...هیچ کس جز اون دست منو نگرفته بود...
داد ارغوان بلند شده بود..با اون شکم گندش دم در آرایشگاه ایستاده بود وغر می زد...شهاب ربع ساعت بود بیرون منتظرم بود اما من تو آینه دنبال عیب وایراد می گشتم که برم سرآرایشگرو حسابی بهش نیش بزنم ...بی شعور...تا اومد موهامو درست کنه از بس به خاطر بلندیشون غر زد دلم می خواست با اتومو بذارم رو صورتش بگه جلیییییییییییز...!!!
آخه یکی نیس بهشون بگه معمولا سرعروس کچل غر می زنن نه سرمن بدبخت که یه عالمه مو داشتم ومی شد ازتوش یه شینیون توپ درآورد...منتها این یارو بلد نبود،به زور می خواست یه پوستیژ بذاره کلم وکار خودشو راحت کنه...
خب منم ساکت ننشستم .انقد بهش کنایه زدم که آخر کار باکلی چشم غره اومد موهای خودمو رنگ کرد...یه رنگ خییییییییلی توپ...عسلی تیره که به صورت سفیدم فوق العاده می اومد...بعدش موهامو بی گودی کرد وحلقه حلقه های درشت وخوشکلی ازتوش درآورد ... آرایشمم دودی نفره ای بود و رژم رنگ صورتی مات مات ...تاجم ظریف وسلطنتی بود وتورم کوتاه وفرانسوی...
ابروهام شیطونی دم کوتاه که فک می کردم دنبالشو تا نزدیکای پیشونیم برده ...انقدر تغییر کرده بودم که خودم خودمو نمی شناختم چه برسه به شهاب بیچاره ...!
ناخونامو مانیکورکرده بود بعدش شاگرد آرایشگره اومد فرچ کرد وحسابی خوشکلشون کرد...همه چی سرجاش بود ...لباسمو نگاه کردم ..دکلته ،دنباله دار وپر از نگین ...از سرتا پاش نگین کاری شده بودم ...زیر نور عین لوستر می شدم...! چون لباس سفارشی بود فوق العاده کیپ تنم بود...
سرمو بردم نزدیک آینه وبادقت بیشتری نگاه کردم ..با بدجنسی لبخند زدم ...یکی ازتارموهام صاف بود ..ضایع نبود ولی من تا پدر این آرایشگره رو درنیارم یگانه نیستم !
برگشتم وباذوق خواستم برم سمت اتاقکش که یکی دستمو محکم نیشگون گرفت ...
-اوووووووف ...
آرزو با حرص ازبین دندونای کلید شدش گفت :
-ای کفنت کنم یگانی ...بیا بریم شوورت خوابش برد ...!
درحالی که دست چپمو روی بازوی راستم می کشیدم گفتم :
-ببین بازومو چیکار کردی ؟! الان جاش کبود میشه آبروم می ره ..
-کبود شدنو که آخر شب آقاتون بهتون می گه یعنی چی !!! من تازه مقدمشو رفتم .....
یه جیغ بنفش کشیدم ومی خواستم به طرفش یورش ببرم که با چشمهای پر از تعجب وسرزنش خانومای دیگه روبرو شدم ...یه کم خیط شدم .حالا پیش خودشون می گن چه عروس بی جنبه ای !
خدارو شکر آرایشگاه بزرگ بود وخیلی صدام به اتاقک آرایشگره نرفت ...ولی باعث شد مثل بچه آدم حلقه دنباله لباسموبندازم تو انگشتم وشنل به دست برم بیرون ...صدای کل زدن های ضایع صدف وآرزو تو گوشم بود...چون آرایشگاه آپارتمانی بود..شهاب پشت درمنتظرم بود...آرزو وصدف وارغوان داخل موندن ومن به خاطر فیلم برداری تنهایی رفتم از دربیرون ...
واوووو...مای گاااااد...خدایا نوکرتم ...براوو.....چی خلق کردی !
کت وشلوار سفیدی که به خاطر پاک شدنش ازاعتیاد، خودم تو خریدمون براش انتخاب کردم با بلوز فیروزه ای وکراوات سفید ...موهاشوهم شسوار کرده بودوبا ژل وواکس وتافت جلوشوبه اندازه چندتا تار کج ریخته بود ..بقیه روهم زده بود بالا...فشن نبود ولی مدلی که زده بود فوق العاده بهش می اومد...
اون به من خیره شده بود ومن به اون...
اشاره ی دست فیلم بردار رو دیدم که می گفت برم جلو...لبخند زدم وبه سمتش حرکت کردم ...شهاب هم انگار به خودش اومد وبدون لبخند ومغرورانه قدم برداشت ...
دلم از دیدن حرکتاش داشت غش می رفت ...یه دستش توی جیب شلوارش بود ویه دستش دسته گل رز قرمز...
رسیدیم بهم ...من منتظر نگاش کردم واون با کنجکاوی ویه لبخند محسوس بهم خیره شده بود...انگار قصد نداشت بهم دسته گل رو بده ...آروم گفتم :
-شهاب جون می خوای دسته گل مال خودت !
آروم وبی صدا خندید...گفت :
-ببین این حرص خوردنات می افته توفیلممون خاطره میشه...
چشم غره ی کوچیکی بهش رفتم وبا ناز ازشهاب رو گرفتم وازکنارش رد شدم ...بلافاصله با یه قدم خودشو ازپشت سربهم رسوند ودستشو دورکمرم حلقه کرد...اون پشت سرم ایستاده بود ومن جلوش بود...دسته گل رو جلوم گرفت ومن سرمو چرخوندم سمتش ...ولی بدون لبخند ...فیلم بردار دورمون می چرخید...شهاب با خنده چشمک زد که یعنی دسته گل رو بگیرم ...دسته گل رو گرفتم وازتوش یه شاخه رز کشیدم بیرون..بعدم همون طور که تو بغلش بودم برگشتم وگذاشتم تو جیب کتش !...
صدای فیلم بردار رو شنیدم که باذوق گفت :
- عالییییییییییی...عالی بود....چشمک


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 22:52 ] [ بنده ] [ ]