تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت3 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت3

آره یگانه باید تمومش کنی..چطوری؟
با مرگ خودم
هه هه..دیوونه شدی؟
آره مشکلیه؟اگه دیوونه نبودم که اون کار احمقانه رو نمی کردم
یگان دیوونه نشی برگردی پیش اون شهاب عملی
به کوریه چشم بعضیا بر می گردم
به درگیری میون عقل و دلم بیش از این گوش ندادم و بعد از پوشیدن یه مانتو سرمه ای و شلوار جین شالمو هم سرم زدم و کیف و مبایل و هم چنین کار هنریمو که اون سری یادم رفت به استاد نشون بدم برداشتم و رفتم توی هال تا به لیلا جون بگم که میرم دانشگاه..آهان گفتم کار هنری..بزارید بگم براتون..لیلا جونو فرستادم بره وسایلمو بیاره و دسته کلیدمو بهش دادم..خوشبختانه شهاب خونه نبود و ندیدش وگرنه بار دیگر من به سوی مرگ می رفتم..
-لیلا جون؟کجایی؟
-من اینجام دخترم
با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-چه شال و کلاه کردی..کجا؟
-برم دانشگاه باید کارمو نشون استاد بدم..جلسه پیش هم یادم رفت ببرمش..
-تو هنوز حالت خوب نیس..
-نه خوبم..مشکلی ندارم.میرم و زود بر می گردم
با نارضایی منو تا دمه در بدرقه کرد..آژانس دمه در منتظرم بود..سوار شدم و گفتم میرم دانشگاه..
داشتم به سمت کلاس می رفتم که آرزو تک زد..همیشه وقتی دیر می رسیدم و استاد می رفت سر کلاس یه تک بهم میزد یعنی بجنب..منم متقابلا همین کارو می کردم..
وارد کلاس شدم و از استاد بابت تاخیرم معذرت خواهی کردم و رفتم بین آرزو و صدف نشستم و مشغول سوال پیچ کردن من شدن..
کجا بودی؟
این دو سه روز خبری ازت نبود
نکنه خبریه..
مرموز شدی
دیگه تحویل نمی گیری
آقا شهاب چطوره؟
و همین چرت و پرتا..استادمون هم اصلا نمی فهمید ما از اول کلاس داریم فک می زنیم..
اوووووم..یعنی نه..شاید می فهمید..ولی به رومون نمی آورد..
همین هم خوب بود..ولی نکنه بخواد زیر زیرکی نمره کم بده؟
نه بابا این ماله این کارا نیس..
بعد از کلاس رفتم ایستادم کنارش و گفتم:
-ببخشید استاد من طرحمو آوردم..
مکثی کرد و گفت:
-ولی از وقت تحویلش گذشته خانوم عظیمی...دیر شده..
-استاد من چند روزه دانشگاه نیومدم راستش..راستش..
-چیزی شده؟
فکر پلیدی به دهنم رسید..من کلا آدم پلیدی بودم..
-استاد یکی از اقواممون فوت کردن من این چند روزه شهرستان بودم
از بغضی که توی صدام بود خندم کرد..یگان اقوامت کجا بودن ما ندیدیمشون؟دروغگویی هستی واس خودتا..
با لحن متاثری گفت:
-متاسفم خدا رحمتشون کنه..
-خدا رفنتگان شما رو هم بیامرزه..
-حالا طرحتون رو بزارید ببینم..ولی فقط همین یه دفعه
-ممنون استاد..
و بعد از کلی تشکر از دانشگاه خارج شدم...

توی راهرو علیرضا رو دیدم.
-به سلام خانم کم پیدا..چطوری تو؟چکار می کنی؟
-میسی تو چطوری علیرضا جون؟
-ما هم خوبیم؟
-ارغون چطوره؟نی نی کوچولو؟
-ارغوانم خوبه..نی نی هم خوبه..چکارا می کنی؟
داشتیم قدم زنون از دانشگاه خارج می شدیم و منم براش توضیح میدادم که چه می کنم و چه قراره بکنم..
البته چیزی از دیوونه بازیم نگفتم..
به هیچ کس..
نباید کسی بفهمه چقدر احمقم..
توی خیابون صدف و آرزو اومدن سمتمون و بعد از سلام و علیک با علیرضا گفتن که میرن جایی و فردا شب همه دعوتن کافی شاپ...تولد حسام بی اف صدف بود و همه رو دعوت کرده بود..ما هم با کمال میل پذیرفتیم منت بر دیدگانشان بگذاریم...
آره دیگه..ما کلاس داریم..
چه کنیم..
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن برای اینکه منو برسونه سوار شدم و آدرس یه کتاب فروشی و دادم تا منو برسونه اونجا..باید چند تا رمان می خریدم وگرنه کلافه می شدم..
من همین طوری خنگ می زدم فکر کن کلافه هم بشم..
چی می شود...
از ماشینش پیاده شدم و بهش قول دادم یه روز برم خونشون..
علیرضا یکی از بچه های خوب دانشگاه بود..در واقع یکی از بهترین ها بود...
اوی اوی..بد برداشت نکنیدا..داداشم بود..
زبون درازیییییییییی...
من رابط اون و ارغوان بودم..ارغوان دوست دبیرستانیم بود که دانشگاه هم با هم بودیم..
آخی..چقدر با هم می خندیدیم..
علی میومد پیش من التماس می کرد با ارغوان حرف بزنم بره خواستگاریش..
خیلی بچه خوبی بود...به قول بچه های یونی اهل حال بود شدید..
می گفت...می خندید..بی شیله پیله بود...حرفشو رک می زد..
دقیقا مشخصات یه بچه ی خوب..و تا چند ماه دیگه بابا میشد..
آخی..این خودش بچه اس..الهی..قراره هم عمه بشم هم خاله...جونم اون نی نی..
بعد از خریدن سه چهار تا کتاب درسی و سه تا رمان م.مودب پور به سمت خونه رفتم..تا حالا رمان های مودب پورو نخونده بودم و با توجه به حرفای بچه ها که خیلی تعریف می کردن تصمیم گرفتم امتحانشون کنم...
یلدا..گندم و یاسمین رو خریدم...

نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-چی میگی علی؟امکان نداره..
-حالا همین یه بارو کوتاه بیا..بابا گناه داره..
-علی یاد گذشته ی خودت افتادیا...
-بله اما این دفعه..
-این دفعه چی؟
-این دفعه هم کار من پیشت گیره...بابا گناه داره..اونم دل داره..
-مگه من می گم نداره؟حالا بیخی بریم حسام تولدش کوفتش شد...بعا حرف می زنیم..
لبخندی زد و گفت:
-حله دیگه..
-نه..چی میگی..گفتم بعدا..
و دوباره وارد کافی شاپ شدم..همون موقع کیک حسام رو آوردن..
رفتم کنار آرزو نشستم..ارغوان یه جور خاصی نگاهم می کرد..منم بهش زبون درازی کردم و به صندلیم تکیه دادم..
با دیدن کیک حسام همه زدیم زیر خنده..یه کیک میمونی که روش نوشته شده بود:
آدم شو تو رو خدا..داری زن می گیری
کیکو صدف سفارش داده بود..همه با خنده بهش نگاه کردن اما این وسط نگاه حسام فرق داشت..با یه عشق عمیق نگاهش می کرد..خیلی دوسش داشت..
مشغول خوردن کیک شدیم..به گاف خودم فکر کردم..وای خدا..آبروم جلوی صدف رفت..حالا باید همه چیو واسش تعریف کنم..
بزارین تعریف کنم..نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که صدف گفت:
-ساعت چنده؟چرا علی و ارغوان نیومدن؟
من طبق عادتم آستینمو کشیدم بالا تا ساعتمو نگاه کنم و صدف نگاهش روی مچ من قفل شد..
در واقع هیچ ساعتی در کار نبود..
یعنی ساعت روی دستم نبود..
و من از روی عادت اینکارو کردم چون همیشه ساعت روی دستم بود..
و باندپیچی دور دستم آبرومو برد..
داشتم با حرص چنگالو توی دهنم له می کردم که آرزو گفت:
-پدرشو درآوردی
با گیجی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-ها؟پدر کیو؟
این آرزوی بی مزه هم از خنده ریسه رفت..انگار براش غضنفر تعریف کردم..
-چنگالو می گم خره
با لحن مسخره ای گفتم:
-هر هر..رو یخچال بخندی..ببند نیشتو دختر..چاه فاضلاب کم میاره در مقابلش بس که بو میده..
با این حرفم همه زدن زیر خنده ..فهمیدم حواس همه سمت ما بوده...جیغ بنفش آرزو باعث شد خندشون بلند تر بشه..
توی خیابون بودم و منتظر تاکسی..عصبانی هوفی کشیدم و به خودم فحش میدادم که چرا با علی نرفتم خونه..
ای بابا مسخره بازی و یه دندگی هم حدی داره..
والا..
دختره ی لجباز.. حالا اینقدر اینجا وایسا منتظر آژانس تا زیر پات آمازون بشه..
شایدم پارک جنگلی
***********
پول راننده رو دادم و با کلید درو باز کردم..نه که بقیه با خودکار و خود نویس باز می کنن..من باکلید باز کردم که یاد بگیرن...درس عبرتی بشه واسه آیندگان...
با سر و صدا وارد خونه شدم که فهمیدم آقای کیانی از سفر برگشته..چقدر این مرد مهربون بود و دوست داشتنی..
کلی واسم سوغاتی آورده بود
شال...یه عطر خوشبو و یه ساعت دخترونه ی ظریف
سلیقه هم که..
آه..بیست..باقلوا..
کلی براش به قول خودش شیرین زبونی کردم و گفتم و گفتم و خلاصه گفتم..
اینقدر گفتم که بیچاره سر درد گرفت و به بهونه ی کارخونه که قرار بود فردا صبح بهش سر بزنه رفت بخوابه..
لیلا خانم هم از دل نگرانی هاش برای شهاب گفت..
نمی دونم..
اما حس کردم این حرفا رو می زد تا دوباره برگردم..
اما اون که خودش گفته بود نمیزارم برگردی و اذیت بشی..
چه می دونم والا..مغزم قد نمیده...باید براش قرص افزایش قد بخرم بچم کوتاه نمونه توی مدرسه مسخرش کنن...هـــی

آخیش..یاسمین تموم شد..دستی به صورتم کشیدم تا ببینم گریه کردم یا نه که متوجه شدم نه بابا آخه من مال این حرفام که با رمان گریه کنم؟
بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه..نگار داشت آشپزی می کرد..
نگار خدمتکار اینجا بود...ازش پرسیدم:
-لیلا جون رو ندیدی؟
-همین الان رفت توی هال...
داشتم به سمت هال می رفتم که گوشیم زنگ خورد...
به شماره ی روی صفحه نگاهی انداختم و با تعجب بسیار جواب دادم:
-بله؟
-سلام یگانه خانم..سهند هستم..
-بله..اتفاقی افتاده؟
-حال شما خوبه؟
-ممنونم خوبم..
-یگانه خانم یه سوال داشتم البته..
مکث کرد که گفتم:
-بفرمایید سوالتون رو بپرسید..
یه لحظه به فکرم رسید یه جور میگم سوالتو بپرس انگار جز هیئت علمی دانشگام و اینم شاگردمه...جلوی خندم رو گرفتم و گوش دادم:
-می خواستم ببینم شما میخواین دوباره برای کار به خونه ی شهاب برید؟
-چطور مگه؟
-هیچی..آخه گفته بود یه سری حساب کتاب باهاتون داره...گفت اگه نمی خواید دیگه کار کنید برید تا حساب کتابتون رو انجام بده..
نفس عمیقی کشیدم و خواستم بگم که پولش بخوره تو سرش..اما چرا باید از حقم بگذرم..یه عمر که حالا نه..ولی چند هفته ای که اونجا کار کردم..
-کی باید برم؟
-برای کار؟
-نخیر برای تصفیه حساب..
-امروز وقت دارید؟
-شما به جای ایشون وقت تعیین می کنید؟
پوفی کشید و گفت:
-نه خودش گفته امروز..
-باشه تا یه ساعت دیگه اونجام
-خدانگه دار
-خداحافظ
همون موقع لیلا جون از هال اومد بیرون و چون من دقیقا توی راهرو ایستاده بودم و با گوشیم حرف میزدم دیدم:
-چیزی شده یگانه؟
-نه..نه..باید برای تصفیه حساب برم خونه ی شهاب..
با لحن مشکوکی گفت:
-شهاب بود؟
-نه آقا سهند بودن..
-میخوای بری؟
-آره دیگه..میرم و زود برمی گردم..
-باشه..ولی مراقب خودت باش..

-باشه..ولی مراقب خودت باش..
حس کردم خوشحال شد..خب اونم مادره...هر چی باشه برای پسرش نگرانه و دوست داره یکی مراقبش باشه...
شلوار کتون سفیدمو با مانتوی آبی نفتیم پوشیدم..نگاهی به خودم انداختم..چشمای مشکیم بهترین اجزای صورتم بودن...بقیه ی اجزای صورتم کاملا معمولی بودن...نه زشت و نه قشنگ...اما من همیشه از خودم راضی بودم..
گاهی اوقات حسرت می خوردم که کاش به جای این چیزا پدر و مادرم رو داشتم..
هر چند لیلا جون و آقا عباس..آقای کیانی رو می گم..
هر چند اینا بودن..
اما پدر و مادر...
یه چیز دیگه اس..
وقتی مادرم فوت کرد من فقط هشت سالم بود..بابام بداخلاق بود...
خیلی بداخلاق بود..
تا شونزده سالگی توی خونه ی اون بودم..یعنی خونه ی خودمون..
بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم چون بابام می خواست منو بده به یه پسر بیست ساله که مثل خودش بود..دقیقا کپی برابر اصل...همون قدر بداخلاق..البته هیز هم بود...
شاید الان فکر کنید که از خودم در میارم اما اونقدر چشم چرون بود که آدم با چادر فکر می کرد لخت جلوش ایستاده...
از خونه فرار کردم..یه شب رو توی پارک صبح کردم..
بعدش چون ترسیدم به عنوان دختر فراری بگیرنم و ببرنم خونه ی بابام رفتم به نزدیکترین بیمارستان..
نمی دونم چرا رفتم بیمارستان...
بدون هیچ اختیاری این کارو کردم...وارد نماز خونه ی بیمارستان شدم و نماز خوندم..
بعدش هم یه گوشه دراز کشیدم...
حداقل مردم فکر می کردن اینجا کسیو دارم که مریضه و من اومدم یه استراحتی کنم..
همون جا با خانم کیانی آشنا شدم که به علت سکته ی آقای کیانی اومده بود بیمارستان...
از دیدنش توی چادر سفید نماز که مثل فرشته ها بود آرامش گرفتم..
اول که با مهربونی ازم سوال می کرد طفره می رفتم اما بعد همه چیزو گفتم...
از زندگیم..
اون موقع بچه بودم و البته بهترین کارو انجام دادم...
منو برد خونشون..اول براشون کار می کردم اما بعد از دو سه ماه نگارو آورد و دیگه نزاشت کاری کنم..فرستادم مدرسه و بعدش دانشگاه..بهترین کار ها رو در حقم انجام داد...
بقیه اش هم که دیگه می دونید..رفتم خونه ی شهاب و...
از تاکسی پیاده شدم و به در روبروم نگاهی انداختم...کلید نداشتم..کلید دست لیلا جون بود و یادم رفته بود ازش بگیرم.....پس باید زنگ می زدم...

نفس عمیقی کشیدم...
استرس که نه..
ترس هم نه...
فقط یه کم..
یه کوچولو کنجکاو بودم ببینم چی میشه...
دستمو روی زنگ فشار دادم...
بعد از تقریبا سی و دو ثانیه صداش توی آیفون پیچید:
-کیه؟
-یگانه ام..
در با صدای تیکی باز شد...
قدم اول رو که گذاشتم و وارد خونه شدم یاد روز اول و اضطرابم افتادم...
یعنی دیگه قراره نیام برای کار؟پس قولی که با خودم داده بودم تا شهاب رو به زندگی بر گردونم چی؟
نمی دونم...
باید فکر کنم...
نمیشه که فرتی بپرم بغلش بگم بخشیدمت...
نزدیک بود بمیرما...هر چند خودم مقصر بودم...
نه بابا یگانه شهاب مقصر بود..نه خودم..نه شهاب...
توی همین فکرا بودم که یه پسری رو جلوم دیدم...
اوه...
این کیه؟؟؟؟؟؟
شهاب؟؟؟
عمرا؟
اون عملیو چه به خوشگلی؟
خوشگل هم که نه...
جذاب...
فکر کنم فهمید تعجب کردم چون گفت:
-شهابم..
-نه پس فکر کردم کارگر جدید استخدام کردی..
-زبونت هنوز کوتاه نشد؟
-نچ..قرار بود کوتاه بشه مگه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-مگه نیومدی برای تصفیه حساب؟صبر کن تا پولتو بیارم..
دست به سینه مثه طلبکارا ایستادم...با یه پاکت اومد و گفت:
-بفرما..اینم حقوقت...
تشکری کردم و خواستم برم که با صداش ایستادم:
-نمی خوای دیگه برای کار بیای؟
برگشتم و بهش نگاه کردم..توی چشماش زل زدم..گفتم:
-مشخص نیس که دیگه نمیام؟
-نه..رو پیشونیت نوشتی؟چرا نمی بینم؟
لبخندمو خوردم و گفتم:
-یه لطفی می کنید؟
-بله...چی؟
-از امشب لطف کنید توی ظرف پنیر نخوابید..
اول نگرفت...بعدش با حرص گفت:
-از کجا میدونی من اونجا می خوابم؟
-آخه حس می کنی زیادی گوله نمکی..
بعدش هم با لبخندی که نشونه ی پیروزیم بود رفتم بیرون و با آرامش درو بستم..آخیش..حالشو گرفتم..
به یاد قیافش افتادم..نه بابا به اون غلظت هم تغییر نکرده بود..فقط اون ریشای مزخرف رو زده بود..یکم هم به تیپش رسیده بود..همین...
***

***
تا وارد حیاط شدم لیلا جون پرید جلوم و گفت:
-چی شد یگانه؟
-اتفاقی نیوفتاد لیلا جون...
-میخوای دوباره برگردی؟
-نه...
حس کردم از جواب صریحم خیلی غمگین شد...فکر کنم باید نقشه ام رو براش توضیح می دادم...برای همین گفتم:
-حالا بریم داخل براتون می گم..
با چهره ای پکر دنبالم اومد..اما وقتی همه چیو بهش گفتم هر لحظه چهره اش خوشحال تر میشد آخرش هم گفت:
-اما من راضی نیستم به خاطر من و پسرم زندگیتو به خطر بندازی یا خراب کنی...
-من خودم دوست دارم این کارو کنم لیلا جون..
و پاسخ این حرفم هم لبخند دلگرم کننده اش بود...
اوه اوه چه من با ادب شدم این چند ساعته..باید برای خودم اسفند دود کنم...بادا بادا مبارک بادا..چی؟؟یگان قاط میزنیا...بادا بادا مبارک بادا چیه؟؟؟دیوونه...
تلفن رو برداشتم تا یه زنگی به ارغوان بزنم:
من-سلااااام ستاره ی سهیل چطوری؟
-سلام مرسی تو چطوری شهاب سنگ آسمانی؟
خندیدم و گفتم:
-کوفت..چه خبر؟بابا خواستی یه سایت برا ما پیدا کنیا...شهاب پیر شد تو هنوز پیداش نکردی(این حکایت منم هستا)
-ای بابا..بنویس..
-چیو؟
-لینک سایتو دیگه..
رفتم خودکار برداشتم و کف دستم نوشتم تا یادم باشه برم توش...بعدش گفت:
-ببین علیرضا منو خفه کرده..میگه جواب مهدیو بده...بچه خوشو کشت..
جدی گفتم:
-ببین ارغی..من نمی خوامش..یه بار هم بهش گفتم..
-باشه...ارغی هم عمته...
دوتامون خندیدیم و اون گفت:
-خب من برم ناهارم داره می سوزه...
-برو آشپز..سلام به علی برسون..
-باشه گلم بای
-خدافظ
تلفن رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم..بابا من مهدی رو نمی خوام...از این پسرایی که یه ماه بعد ازدواج میگن چادر سرت کن خوشم نمیاد...ازش معلومه که دوست داره عقایش رو دیکته کنه...منم ردش کردم...حالا این بعد سه ماه دوباره فیلش یاد یگانستون کرده...
هی....

آدرس روی دستم رو توی مرورگر نوشتم..
یک...دو..سه..
اومد..
میگن این اینترنت پرسرعتا بدرد نمی خوره..نه بابا تا اینجا که سرعتش خوب بود...خب من از این چیزایی که اینجا نوشته چی می فهمم؟؟
اوف.....
رفتم و مسئول کافی نت گفتم:
-ببخشید،من چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم..می تونید برام بگردید؟
-بله..راجع به چه موضوعی؟
-ترک اعتیاد و رفتار صحیح با شخص معتاد..
مرد نگاهی بهم کرد و گفت:
-چشم..براتون پرینت هم بگیرم؟
-بله..کی بیام بگیرمش؟
-حدود دو ساعت دیگه..
-ممنون...هزینه ش چقدر میشه؟
-بعدا حساب می کنیم
تشکر کردم و از کافی نت اومدم بیرون..خب این دوساعتو چکار کنم؟
خونه حوصله ندارم برم...
اووووم...بزار یه زنگی به آرزو بزنم:
-آرزو کجایی؟
-من خونه...چطور؟
-ببین بیا به این آدرسی که میگم..
-بگو..خودمم حوصلم سر رفته..
آدرسو دادم و منتظر شدم بیاد..بعد از حدود نیم ساعت دویست و شش سفیدشو دیدم..دستی بلند کردم و رفتم سمتش...صدف و یه دختر دیگه هم توی ماشین بودن...سلام کردم و گفتم:
-صدف معرفی نمی کنی؟
-دختر عموم عسل...
باهاش سلام احوال پرسی کردم..بعدش صدف رفت عقب پیش عسل و گفت تو بشین جلو..منم که اهل تعارف نیستم نشستم...
رو به آرزو گفتم:
-سلام..چطوری؟
-مرسی..اینجا چکار می کنی؟
-اومدم یه مقاله بدم برام در بیاره...حالا هم حوصلم سر رفته بود گفتم با هم بریم بگردیم..
پاشو روی گاز گذاشت و گفت:
-بزن بریم..
وای یعنی دلقک بازی در این حد..؟
آهنگ فقط تو نیستی هلن رو گذاشته بودیم و باهاش می خوندیم و می خندیدیم..بلند بلند...
فقط تو نیستی... فقط تو نیستی که منو شکستی! / فقط تو نیستی که باهام نموندی!
تو این شبو روزای بی هیاهو / فقط تو نیستی که منو سوزوندی
من همیشه به هرکی دل سپردم / ازش فقط یه خاطره برام موند
اینهمه تنها شدنو شکستن / من و دیگه از هرچی عشقه ترسوند
فقط تو نیستی که شبونه رفتی! / فقط تو نیستی که دروغ میگفتی
نمیدونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حالو روزه من بیفتی
انگار که سرنوشته من همینه! / من از تو هیچ گلایه ای ندارم
حتماً خودم مقصرم عزیزم / یه عمریه همیشه بیقرارم
من همیشه به هرکی دل سپردم/ ازش فقط یه خاطره برام موند
اینهمه تنها شدنو شکستن / منو دیگه از هرچی عشقه ترسوند
فقط تو نیستی که شبونه رفتی / فقط تو نیستی که دروغ میگفتی
نمیدونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حال و روزه من بیفتی!
فقط تو نیستی که شبونه رفتی / فقط تو نیستی که دروغ میگفتی
نمیدونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حال و روزه من بیفتی!
من همیشه به هرکی دل سپردم/ ازش فقط یه خاطره برام موند
اینهمه تنها شدنو شکستن / منو دیگه از هرچی عشقه ترسوند
فقط تو نیستی که شبونه رفتی / فقط تو نیستی که دروغ میگفتی
نمیدونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حال و روزه من بیفتی!
پنجره ها رو هم پایین کشیده بودیم و تمام خیابون های تهرانو گشت زدیم...بین دو تا آهنگ بود که یه لحظه ماشین ساکت شد و صدای زنگ گوشیم توی فظا پیچید..گوشیه من بود...آهنگ بعدی شروع شد..رو به بچه ها گفتم:
-وای لیلا جون..
ضبط رو خاموش کردم و جواب دادم:
-سلام لیلا جون..
-دختر کجایی؟نمی گی نگرانت می شم؟
-ببخشید صدای گوشیم رو نشنیدم اینجا شلوغه..
-کجایی؟
-با آرزو اومدیم بیرون..ببخشید یادم رفت بگم..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-عیبی نداره...کی برمی گردی؟
-تا یکی دو ساعت دیگه..
-باشه..مراقب خودت باش..خوش بگذره عزیزم..
تلفن رو قطع کردم..وای بیست و پنج تا میس داشتم...حق داشت نگران بشه..
نگاهی به ساعت کردم...هشت بود...
اوه..ما از ساعت پنج و نیم داریم می گردیم...چقدر زود گذشت..
با صدای تتل به خودم اومدم..فکرو بیخی اینو بچسب..
شب...
ترکیب دو تا حرف ساده اس...
ش شخص شما و ب بی تابی من ساده اس....
هوووووووووووووو.....
اصلا مقاله رو فراموش کردم..
ولش کن بابا..فردا می گیرمش..
شهاب که توی این یه روز قرار نیس بمیره..
یکم دیگه دور زدیم و بعدش رفتیم خونه..در خونه که رسیدیم گفتم:
-آرزو دستت درد نکنه...حال کردیم حسابی...
-خواهش..حال از خودته..
خندیدم و با صدف و عسل هم خداحافظی کردم..
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو با کلید باز کردم...
اوه..
احتمالا مهمان اومده...
این ماشینه کیه..؟؟
با دیدن یه جفت کفش آدیداس سایز بزرگ شکم بیشتر شد...
یعنی کی اینجاست؟
معمولا بچه های خواهرو برادر آقای کیانی نمیومدن...لیلا جونم که تک فرزند بود..
این کی بود..
با رفتن به داخل فهمیدم مهمانمون کیه...
اوه..
این اینجا چکار می کنه؟
آروم سلامی کردم که همه به سمتم برگشتن...اوه اوه مگه قاتل دیدین اینطور نگاه می کنید؟

رفتم نشستم روی یه مبل تکی...
سهند گفت:
-آقای کیانی من باهاش خیلی صحبت کردم...اون خودش هم ته دلش دوست داره از شر مواد راحت بشه اما لج کرده..با شما لج کرده..
-من نمی دونم دلیل این کاراش چیه؟چرا زندگیه خودش رو بخاطر لجبازی تباه می کنه؟
-آقای کیانی...من دوست دارم بهش کمک کنم..اما..اما..
نگاهی به ما کرد و گفت:
-میشه خصوصی با هم حرف بزنیم..
من بلند شدم و ببخشیدی گفتم و رفتم بالا...در اتاقم رو باز کردم و پریدم روی تخت...اصلا برام مهم نبود که غیر مستقیم گفت مزاحمید...ولمون کن بابا..اگه بخوام به این چیزا فکر کنم که پیر میشم..
تخته شاسیمو با مداد اچ و بی شیشمو برداشتم و مشغول نقاشی شدم...همینجوری هر چی به ذهنم می رسید رو می کشیدم...بعد از یه ربع به تصویر روبروم خیره شدم...بازم این تصویر رو کشیدم..شهاب..پرتره ی شهاب برای نقاشی فوق العاده جذاب بود...البته این یکی طرحی که زدم ریشاش رو حذف کردم....یه دفعه ای یه تصمیمی گرفتم...بوم رو برداشتم...قلمو و رنگ هامو هم آوردم....
سعی داشتم یه چهره ی شاد و سرحال ازش توی ذهنم بسازم و روی بوم بزنم...بزار فکر کنم...جوری که همه ی اجزای صورتش بخندن....تا حالا این طوری ندیدمش برای همین کاره سختیه...اما...هوووم...
با تعجب به ساعت دیواری زل زدم ساعت سه شب بود....کش و قوسی به بدنم دادم و به شهاب خندان نگاه کردم...چه ناز می خنده بچم...به افکار خودم خندیدم و گفتم:
-بچه..هیچ کسم نه و شهاب...فکر کن...
زیر طرحمو امضا زدم و نوشتم:
-شهاب خندان....
بوم رو رو به پنجره گذاشتم تا اگه کسی اومد داخل اتاق نبینش...بعد هم با لبخند زیر پتو خزیدم...
آخ هیچی مثه خواب لذت نداره....
صبح بلند شدم و تند تند لباس پوشیدم...اول رفتم کافی نت و اون تحقیق رو گرفتم بعدش رفتم دانشگاه...سرم به شدت درد می کرد..دیشب اصلا نخوابیدم..از ساعت ده و نیم تا سه یه سره کلاس بودم...گرسنگی و سردرد باعث شده بود یه روز گند داشته باشم...بعدش هم این استاده دائم بر پر و پام می پیچید...همش غر میزد...هیچ کدوم از بچه ها هم توی این کلاس باهام نبودن...کلاس آخریو همش خواب بودم...با خستگی از دانشگاه زدم بیرون که با دیدن یه پرشیای آشنا با تعجب به شخصی که داخلش نشسته بود نگاهی کردم..
اوه..شهاب اینجا چه کار می کنه؟
از ماشین پیاده شد..نمی دونستم برم سمتش یا نه..از کجا معلوم برای من اومده باشه؟خب معلومه برای تو نیومده..حتما اینجا کاری داره...اما دیدم اون اصلا حواسش به من نیست..راه خودمو رفتم...سر راه یه دربستی گرفتم و آدرس خونه رو بهش دادم...چشمامو روی هم گذاشتم...بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک بالاخره به خونه رسیدم..که البته نمی دونم مردم ساعت سه بعد از ظهر توی خیابونا چکار می کنن...حالا ترافیک سنگینی هم نبود...اما در کل بود...
لیلا جون یادداشت گذاشته بود که برای نهار رفته خونه ی یکی از دوستاش..خستگیم از گرسنگیم بیشتر بود..برای همین تصمیم گرفتم بخوابم تا غذا بخورم...مقنعمو در آوردم و دکمه های مانتومو باز کردم و با یه جهش خودمو به تخت رسوندم...
حس می کردم دارم یخ می زنم...سردم بود...توی اوج خواب با دست دنبال پتو می گشتم...وقتی پیدا نکردم پشیمون شدم..
خواب یه جای تاریک رو می دیدم...شهاب سوار پرشیا بود...همون لباس هایی تنش بودن که باهاشون اومده بود دمه دانشگاه..داشت به من نزدیک می شد..اما یه دیوار بینمون بود..من از دیوار رد شدم و شهاب و دنبال خودم کشوندم یه جای روشن..همه چیز سفید بود..شهاب دور شد...دوباره برگشت...دور شد...برگشت...نگاهی به اطراف کردم..هیچ کس نبود..شهاب هم دیگه نرفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:24 ] [ بنده ] [ ]